المسیر الجاریه :
اسکندر در شهر عجایب
در اولین شماره از روایت در منبر گفتیم که نمیشود از انواع روایتگران داستان حرف زد و داستان گویان شفاهی و نمونهاش اهل منبر را فراموش کرد. منبر از دیرباز با داستان
عزیزم! ملالی نیست
کارت پستال برای ما نشان از جایی است که مسافرمان رفته، اگر برج ایفل بفرستد یعنی رفته پاریس، اگر سقف کلیسای سیستین بفرستد یعنی رفته رم. اگر ابوالهول بفرستد یعنی مصر بوده.
بیست و هفت سال در رهنِ تفنگ
در میانه ی جنگهای ایران و روس و زمان سلطنت فتحعلی شاه دو برادر انگلیسی برای فروش کالا و مایحتاجِ جنگی وارد ایران شدند، چارلز و ادوارد. چارلز انگلیسی تمام عیاری بود،
باغ وحش
بچهها همیشه در ماه آگوست خوشحال بودند، به خصوص وقتی که بیست و سوم ماه نزدیک میشد. در این روز سفینه نقره ای بزرگی که حامل باغ وحش بین سیاره ای پروفسور هوگو بود،
سارق حومه شیدی هیل
اسمم جانی هیک است. سی و شش سالهام، قدّم با جوراب پنج فوت و یازده، وزنم بی لباس صد و چهل و دو پوند. در هتل سنت رگیس نطفهام را بستند، در بیمارستان پرسبیتریان دنیا آمدم،
نجات یافتگان مثلث برمودا
من توی یک ساندویچی نشستهام و جگر سفارش دادهام. وقت دارد میگذرد و قرار است فردا صبح همه چیز به هم بریزد. بالای سرم یک وسیله، شبیه به یک مهتابی روشن آویزان است که
ساقه پلاتین
وقتی رسیدم پشت در انبار، پیرمرد پیدا نبود. صندلی چوبیاش خالی بود. بوی زغال افروخته، بوی خاکه سیگار، بوی آهن زنگ زده از شکاف در میزد بیرون. رفتم تو.
تارای سفید
خاله بدری، با این که چهل و یک سال از سنش میگذشت، یک دختر بچه بود - زن کودک - ظریف و شیرین و دوست داشتنی. به آسانی گریه میکرد، به آسانی میخندید، و مهربانیاش حد و
بهشت ممنوعه
من دختری را میشناسم که دلش میخواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش میکشی از فرط تردی و تمیزی قرچ میکند.
خاکِ نوچ
شبیه دعوتی است به مهمانی. آگهی فوت سیاه و سفید را گوشهای از روزنامه پیدا میکنم. نوشته که به درخواست خدابیامرز، برای مراسم دَفنش همه سفید بپوشند و