المسیر الجاریه :
انواع داستان را بهتر بشناسيم داستان

انواع داستان را بهتر بشناسيم

امروزه اکثر فرهنگ نويسان و منتقدان ادبي، داستان ها را از نظر کيفي و محتوايي با چنان حساسيتي مورد غور و ارزيابي قرار داده اند که تعاريف ارائه شده بعضاً از اعتدال خارج شده و اختلاف نظرها، گاهي اوقات باعث...
باباي من قهرمان نيست داستان

باباي من قهرمان نيست

هنوز گريه مي کرد. چشمانش خيس خيس شده بودند، اينقدر قرمز که ديگر رنگ عسلي اش معلوم نبودند. گريه ام نمي آمد، فقط اعصابم خرد شده بود. مامان آن طرف تر بود. آرام دستش را گذاشت روي شانه هايش. - بازم مي يايم....
آبي به رنگ خون داستان

آبي به رنگ خون

-فرشاد من واقعاً خسته م. اصلاً امروز روز مناسبي براي خريد نبود، من بهت گفته بودم. تو گفتي که فقط امروز مرخصي داري. فرشاد در حالي که به چشمان نيمه باز نامزد زيبايش خيره شده بود و در دل حق را به او مي داد،...
نامه يي براي يک دوست داستان

نامه يي براي يک دوست

نامه تمام شد دختر با چشم هاي ريز شده نگاهي به خطوط جوهري انداخت و کاغذ را تا کرد. بايد هر چه زودتر آن را به صاحبش تحويل مي داد و با اين اطمينان که حتماً پاسخش را خواهد شنيد، منتظر مي ماند. انتظار طولاني...
نخودچي داستان

نخودچي

بي اختيار در را که با صداي ريزي باز شد فشار دادم و به داخل دويدم. خانه ي نقلي، معماري منظمي داشت و تازه واردي مثل مرا گمراه نکرد. مستقيم از توي حياط متوجه در داخلي شدم و چند ثانيه بعد با گشودن آن، زني...
ماندگارترين هديه زندگي داستان

ماندگارترين هديه زندگي

گوشي را گذاشتم سعي کردم مدتي از جايم تکان نخورم و شنيده هايم را حلاجي کنم. «امير تصادف کرده... حول و هوش ساعت ده... مگه قرار نبود اون موقع توي جشن تولد تو باشه؟» پدر مي خواست بداند چرا دامادش در سالروز...
من آدم بدشانسي هستم داستان

من آدم بدشانسي هستم

داداش مجيد هميشه خودش رو آدم بدشانسي مي دونست. از همون دوره ي کودکي توي هر بازي که مي باخت اون رو به حساب شانس و اقبال بدش مي گذاشت و الکي غصه مي خورد. بابا اعتقاد داشت مجيد اين اخلاق را از مرحوم بابا...
چشم به راه عشق داستان

چشم به راه عشق

کنار سماور نشسته بود و به دخترانش مريم و مينا که با شوق کودکانه يي با هم بازي مي کردند، چشم دوخته بود. دلش شور عباس را مي زد. دو هفته يي مي شد که از او بي خبر بود. آخرين حرف عباس را قبل از اينکه صداي بسته...
طناب پوسيده داستان

طناب پوسيده

در حال جدا کردن ميوه، در مغازه ي ميوه فروشي محل بودم که جميله خانم را ديدم. او هم مثل من در حال خريد ميوه بود. جميله خانم از همسايه هاي قديمي کوچه ي ماست. زن خوش برخورد و خوش سر و زباني است. ذاتاً آدم...
زندگي مرا مي خواند داستان

زندگي مرا مي خواند

جوان همچنان مي گفت و مي گفت، که چشمان زاغ خانم منشي به پرواز در آمدند و به نشانه ي سر رفتن حوصله ي صاحب شان، چرخي در اتاق زدند. جوان که متوجه اين حالت شده بود، مکثي کرد و قبل از اينکه ادامه بدهد، لبان...