المسیر الجاریه :
قهرماني که از قصه بيرون آمد
همان جلسه ي اول خواستگاري متوجه رفتارهاي عجيب غلامرضا شدم. با هم که صحبت مي کرديم به جاي خيلي از سؤالات معمول، فقط مي خواست بداند چه رمان هايي خوانده ام و اصلاً به ادبيات علاقه دارم يا نه؟ او مرتب از رماني...
عاشقانه تا هميشه
من و اسد عاشقانه با هم ازدواج کرديم. گرچه دست هاي مان خالي بود و مي دانستيم که خانواده هاي مان هم توان مالي کمک به ما را ندارند، اما دل هاي مان گرم و پر از عشق به يکديگر بود و هراسي از هيچ چيز نداشتيم....
فقط مي توانم بگويم متأسفم
مي خواست بداند که کريسمس آن سال نزدشان خواهم رفت يا نه؟ پدر خوانده ام را مي گويم، جو مارتين، کارمند بازنشسته ي راه آهن که مانند هميشه اواسط هر ماه، نامه اش را درون صندوق پستي ام يافتم. «فرزند عزيز، احساس...
روزهاي پر خاطره گذشته
سال هاي پرشر و شور اوايل انقلاب بود. خوانين فراري شده بودند. املاک، مستغلات و باغ ها به امان خدا رها شده و هر کس گوشه يي از آنها را تحت تملک گرفته بود. درست به موازات خياباني که به جرأت مي توانم بگويم...
جايي شبيه بهشت
آخرين نفر بودم که از اتوبوس پياده شدم. با آن همه نايلون خريد که دستم بود به سختي جلو رفتم و بليت دادم. راننده ي اتوبوس که ديد با آن همه خريد با سختي راه مي روم پرسيد: «کجا مي روي؟ » گفتم: «دور ميدان» و...
کوچه
آزاد که شدم نمی دانستم هفت سالی هست شهید شده ام. غروب بود که رسیدم. مردد بودم بروم خانه ی خودمان یا خانه ی یکی از آشناها. بالاخره یک ماشین دربست گرفتم به مقصد کوچه ی خورشیدخانم. شاید خلوت بودن کوچه باعث...
نوبهار
نوبهار ميله سرمه را از سرمه دان درآورد و با دقت به چشمانش کشيد و چند بار پلک زد.آينه با لبخندبه او گفت چشمانت سياه و زيبا شدههااااا. سفيد آب را ميان انگشتان دستش نرم کرد روغنش که در آمد به صورتش ماليد....
بغض شيرين
از گوشه چشم نگاهي به حامد انداختم که هم نيمکتيام بود. تندتند داشت جواب سوالها را مينوشت. بچههاي ديگر هم مشغول نوشتن بودند. آقاي ابراهيمي گفته بود که امتحان آساني است و هر کس يک دور کتاب علوم را خوانده...
زنگ اقتصاد
محسن روشو به عقب برگردوند و به علي نگاه کرد و گفت: علي جان من و تو وظيفه داريم در مورد دين خود اطلاعاتي داشته باشيم، خب اقتصاد هم چون تو زندگي روزمره ما جريان داره پس دينمونم نمي تونه در موردش بحثي نداشته...
بازگشت
هيچ گاه تا اين اندازه شاد نبود. با خود فكر كرد: چه روز خوبي! در همين موقع ناگهان دوست جوانش "يوت" (1) را ديد كه به سرعت به آن سو مي آمد. اما مثل هميشه با نشاط و سرزنده نبود و كمي نگران به نظر مي رسيد....