المسیر الجاریه :
این جمعه دوباره آمد و یار نیامد مهدوی

این جمعه دوباره آمد و یار نیامد

این جمعه دوباره آمد و یار نیامد<br /> آن شمس دل افروز شب تار نیامد<br /> مولای غریب، پدر عالم هستی<br /> آن طبیبِ قلب و دل بیمار نیامد
جمعه هایم سپری شد ز فراق رویت مهدوی

جمعه هایم سپری شد ز فراق رویت

جمعه هایم سپری شد ز فراق رویت<br /> العجَل، عاشق خسته نرسیده کویت<br /> جمعه ها، ندبه بخوانم ز برایت هر دم<br /> قسمتم کی شود آقا، که ببینم رویت
در قعر چاه نفس بد اندیش گم شدم مهدوی

در قعر چاه نفس بد اندیش گم شدم

با این همه معاصی و غفلت عجیب نیست<br /> یوسف اگر به وادی کنعان نمی رسد<br /> در قعر چاه نفس بد اندیش گم شدم<br /> پیغام من به سوی تو آسان نمی رسد
پایان هفته تازه شروع غم من است مهدوی

پایان هفته تازه شروع غم من است

پایان هفته تازه شروع غم من است<br /> این زلف پیچ خورده به سامان نمی رسد<br /> شیطان ... هوی ... هوس ... دل آلوده ... آه آه<br /> آیا کسی به داد جوانان نمی رسد؟
ناز طبیب، درد دلم را زیاد کرد مهدوی

ناز طبیب، درد دلم را زیاد کرد

ناز طبیب، درد دلم را زیاد کرد<br /> این گونه شد که نسخه ی درمان نمی رسد<br /> هر صبح جمعه ندبه کنان ناله می زنم<br /> آتش به گرد این دل سوزان نمی رسد
دستم چرا به گوشه ی دامان نمی رسد؟! مهدوی

دستم چرا به گوشه ی دامان نمی رسد؟!

دستم چرا به گوشه ی دامان نمی رسد؟!<br /> پایم چرا به خیمه ی جانان نمی رسد؟!<br /> در طول عمر، درد زیادی چشیده ام<br /> دردی به تلخی غم هجران نمی رسد
اگر تو سوز دهی جز به آتشت نگدازم مهدوی

اگر تو سوز دهی جز به آتشت نگدازم

اگر تو سوز دهی جز به آتشت نگدازم<br /> دگر تو اشک دهی غیر گریه کار ندارم<br /> به دار عشق تو میثم مگر قرار بگیرد<br /> وگرنه تا به بسم جان بود و قرار ندارم
دیار من نبود غیر خاک مقدم یارم مهدوی

دیار من نبود غیر خاک مقدم یارم

دیار من نبود غیر خاک مقدم یارم<br /> چو دور غیبت یارم بود دیار ندارم<br /> به اشک دیده بیارم مگر به دست دلت را<br /> عزیز دل چه کنم چشم اشکبار ندارم
نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت جرم مهدوی

نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت جرم

به سلطنت ندهم رتبه ی گدایی خود را<br /> که در زمین و زمان جز تو شهریار ندارم<br /> نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت جرم<br /> چگونه صبر کنم دیگر اختیار ندارم
گمان برند گروهی به من که یار ندارم مهدوی

گمان برند گروهی به من که یار ندارم

ز بس گریستم و دیده ام ندید رخت را<br /> گمان برند گروهی به من که یار ندارم<br /> اگر بهار شود دچار فصل سال برایم<br /> خدا گواست که بی روی تو بهار ندارم