المسیر الجاریه :
آسیاب بادی های ذهن من، تخم مرغ های رنگی و بوی عیدی داستان

آسیاب بادی های ذهن من، تخم مرغ های رنگی و بوی عیدی

بچه که بودم نزدیک عید همیشه دو تا کار مهم داشتم. یکی رنگ کردن تخم مرغ های عید و بعد هم خرید ماهی قرمز که همیشه دو تا بودند، یکی برای من و یکی خواهرم.همیشه هم من برای ماهی ها اسم می گذاشتم.(ماهی خریدنم...
چکمه داستان

چکمه

مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی...
پلنگ و فلز داستان

پلنگ و فلز

پلنگ روی تخته‌سنگی موج‌دار و سخت، قامت راست کرده بود و با آرواره‌های تیز و شکافنده‌اش گویی هوای دودآلود و باروت‌زده را می‌درید. شیار باریک و ناپیدای کوهپایه مأمن بی‌هول و هراسی بود، برای آنان‌که می‌خواستند...
لاله سرخ داستان

لاله سرخ

امروز پنج شنبه است، بهتر است دنبال دسته اى از گلهاى لاله سرخ که سابقا در پارک شقايق ها مى‌روييد بروم و اگر شد چند تايى را بچينم و بر سر قبرم بگذارم. امسال از پارسال هم بدتر بود، نمى‌دانم چرا زمستانها هر...
گلايه داستان

گلايه

زن روى تختخواب دراز كشيده وبه سقف خيره شده بود. انگار به عمد نمى خواست به مرد بنگرد كه آرام در منظر نگاه اش قدم مى زد تا توجهش رابه خود جلب كند. مرد گفت:« حالا من بايد چى كار كنم؟» زن با لحنى پر از...
سلام اکبرآقا! داستان

سلام اکبرآقا!

توى يکى از همين روزهاى پاييزى آذرماه که کار جديد مصاحبه با شهدا را دنبال مى‌کردم، دنبال سوژه بودم و بهونه، تقويم روميزى رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. 7 آذر روز نيروى دريايي، 8 آذر-9 آذر روز شيخ مفيد...
پرستوهاى زائر داستان

پرستوهاى زائر

بعد از پذيرفتن قطعنامه 598، رئيس جمهور عراق در مصاحبه‌اى گفت که “ما اسرا را به زيارت عتبات مقدسه خواهيم برد”. اين سخن که در دايره وسيعى انعکاس يافت عراقى‌ها را وادار ساخت که براى حفظ آبروى مقام اول کشور...
ديروز او امروز من داستان

ديروز او امروز من

در مطب را باز كردم و رفتم داخل. گوش تا گوش آدم نشسته بود. يك نگاه سرسري چرخاندم و با يك سر تكان دادن به سلام همه بيمارها يك جا جواب دادم. چشم كه برگرداندم چهره يكي از بيمارها به نظرم آشنا آمد، اما چندان...
دوست خوب من داستان

دوست خوب من

بالاخره دانشگاه قبول شدم؛ اما ناراحت شد. هر چى پرسيدم، چيزى نمى‏گفت. از وقتى شنيده بود دانشگاه قبول شدم، باهام حرف نمى‏زد. هر چى بهش مى‏گفتم بابا جان ولت نمى‏كنم؛ با خودم مى‏برمت، مى‏گفت: نه، تو منو فراموش...
تك درخت داستان

تك درخت

سيمين با سيني از آشپزخانه بيرون آمد. ملوك خانم و يوسف توي هال رو به روي هم نشسته بودند. صداي خنده نامفهوم كودكي از يكي از اتاقها مي آمد. سيمين، سيني را به طرف ملوك خانم گرفت. ملوك خانوم با اكراه ليوان...