المسیر الجاریه :
لیلی داستان

لیلی

همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت می‌گذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه نشسته نه دست و پا می‌زدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان می‌رساندم بالای سرت. عاقبت صورتت را دیدم آن ریش بلند درویشی...
از کوچ تا بهار داستان

از کوچ تا بهار

كوهرنگ در ميان هياهوي غريب باد در دل شب خفته بود. شب خيمه از زمين بر مي‌داشت و خروس مؤذن، هشدار مي‌داد كه سياهي جاي خود را به سپيدي خواهد داد. هوا زلال بود، چون چشمه اشك. آسمان ميانه سپيدي و سياهي موج...
من فقط بابایم را می خواهم داستان

من فقط بابایم را می خواهم

ای خداوند مهربانی که ما را آفریده ای. اسم من مجید است. مجید اصغری. پسر حجت اصغری اصل. الان که دارم اینها را برایت می نویسم خیلی گریه ام می آید و یک قطره اشک افتاده روی دفترم و خیلی فوتش می کنم تا خشک شود....
زن‌ها همه مثل هم‌اند داستان

زن‌ها همه مثل هم‌اند

وقتي كه يلدا گفت «شام نداريم»، هنوز به عمق فاجعه‌اي كه داشت اتفاق مي‌افتاد، پي نبرده بودم. تازه دو ساعت بود كه تلفن دوستي قديمي، مثل قلاب جرثقيل سرنوشت، مرا از خيل بي‌كاران بيرون آورده بود. شغل جديد من،...
طعم شيرين عدالت داستان

طعم شيرين عدالت

سالها قبل، در گوشه‌اي از اين دنياي پهناور و در شهري بزرگ، قاضي عالمي بر مسند قضاوت نشسته بود که هميشه در کارش رضاي خدا را در نظر گرفته بود و کوشيده بود تا بيرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو...
شرط بندی داستان

شرط بندی

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدم های باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار...
خنده‌های زیر لب داستان

خنده‌های زیر لب

پدر بی‌اختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل می‌كند. لبهای كبودش بی‌وقفه حركت می‌كند. كلماتی نجواگونه از حنجره گرفته‌اش بیرون می‌آید. مادر بر روی كتاب حافظ خم شده است. ادامه مصراع...
چوپان بي رمه داستان

چوپان بي رمه

نه اينكه همين‌طوري به سرم زده بود، يا هوس پرواز شصت هزار پايي كرده بودم، كه بخواهم خودم را وارد آن جمع بكنم؛ نه، اصلاً نقل اين حرفها و هوسها نبود. راستش ديدم از اين‌طرف كه من باشم، براي ورود به آنجا آماده‌ام...
مرد بي زن داستان

مرد بي زن

من، جاني بلك‌ورتي را در سال هاي عمرش ديدم. اوان زندگي‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگي. در اوايل دهة سي بود كه اين اتفاق افتاد؛ وقتي كه ركود اقتصادي امريكا به سرزمين ما، در وسط آفريقا، هم رسيده بود. اولين...
فرشته شدن داستان

فرشته شدن

جز گردی صورتش، بقیه ی سر و بدنش پنهان شده در چادر سفید، سرتاسر سفید. اولین بار است که آن را، آن چادر سفید را، سر کرده. با لبخند نگاهم می کند و منتظر است چیزی بگویم. این روزها روحیه ی خوبی پیدا کرده و نمی...