المسیر الجاریه :
خانه خدا داستان

خانه خدا

بار دهم است كه اسكناس كريم را چسب مي‌زنم. حوصله ندارم. يك هفته است كه حوصله ندارم. كاش هيچ‌وقت گوشي نداشتيم كه خبري اين چنيني را بدهند. كريم بي‌خبر از حالم، جلويم ايستاده. در روز چند بار مي‌رود خريد نان...
مال مردم داستان

مال مردم

آخر به‌ تو هم‌ مي‌گن‌ دختر؟ دلمان‌ خوش‌ است‌ دختر بزرگ‌ كرده‌ايم‌. اي‌ خاك‌ بر سرمان‌ با اين‌ دختري‌ كه‌ بزرگ‌كرده‌ايم‌. دخترهاي‌ مردم‌ شاگرد اول‌ مي‌شوند. عكسشان‌ را توي‌ روزنامه‌ چاپ‌ مي‌كنند. ننه‌هايشان‌...
دست هایی پر از نرگس داستان

دست هایی پر از نرگس

شبي مرد، خواب عجيبي ديد. ديد كه دستهايش از بدنش جدا شده.آنها مثل يك موجود زنده عمل مي‌كردند و خودشان تصميم مي‌گرفتند. دستها تند‌تند حركت مي‌كردند. بالا و پايين مي‌رفتند، حركتهاي عجيب و غريبي انجام مي‌دادند....
خواب‌نما داستان

خواب‌نما

جیران چراغ گردسوز را خاموش كرد. خلخالها را از پا بیرون آورد و خود را بر بستر خواب رها كرد. صدای جیرجیركها از پنجره، به اتاق می‌ریخت.گمان كرد جیرجیركها برای جفتشان آواز سر داده‌اند. به این فكر كرد كه چگونه...
فتح خون (روایت محرم)-2 داستان

فتح خون (روایت محرم)-2

اینك زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته كه غروب كند . دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندك فاصله ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بیابان از فرات...
پدر ، عشق و پسر داستان

پدر ، عشق و پسر

انگار چنین مقدر شده است که من هر روز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم.تدبیر من از ابتدا این بود,اما اگر تقدیر خداوند همراهی نمی کرد,به یقین چنین چیزی ممکن...
فتح خون (روایت محرم)-1 داستان

فتح خون (روایت محرم)-1

در سنه چهل و نهم هجرت ،‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی ،‌دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا ، یعنی كرسی خلافت انسان كامل ، اریكه ای بود كه بوزینگان بر آن بالا و پایین می رفتند...
بده در راه خدا داستان

بده در راه خدا

بده در راه خدا، به من بدبخت بيچاره كمك كنيد! الهي خير از جوونيت ببيني و پير شي ننه! ـ بيا ننه جون! ـ پنجاه تومن؟ برو بابا اينو جلو بچه بندازي ميندازش تو كوچه! ـ خوب، بيا اينم دويست تومن خوبه؟
مادربزرگ داستان

مادربزرگ

راه افتاد به طرف خانه. پشيمان شد. رفت تو ميوه‌فروشي و دو كيلو پرتقال خريد. برگشت به طرف سراي سالمندان. رفت تو حياط. پيرمردها و پيرزن ها نگاهش مي‌كردند. لبخند زد. از كنار هر كدامشان كه رد مي‌شد سلام مي‌كرد...
امام‌زاده داستان

امام‌زاده

خانه پدری‌اش را آتش زده بودند، مد‌ّتها بود به خاطر حادثه آن شب دربه‌در شده بود، از همان شب مردم نظرشان دیگر برگشته بود. رحمان پس از مد‌ّتها گوشه‌نشینی، خرابه‌گردی و آوارگی این‌بار برگشته بود. جارویی در...