المسیر الجاریه :
بهار آمد ولیکن، بهار من نیامد مهدوی

بهار آمد ولیکن، بهار من نیامد

بهار آمد ولیکن، بهار من نیامد<br /> گل آمد سبزه آمد، نگار من نیامد<br /> نمی دانم تو ای مولا چرا از ما جدایی<br /> گل خوش عطر و بوی ما بگو با ما کجایی
پیداتر از تمام حقایق، پنهان شدی ز چشم زمانه مهدوی

پیداتر از تمام حقایق، پنهان شدی ز چشم زمانه

پیداتر از تمام حقایق، پنهان شدی ز چشم زمانه<br /> حتی نیافتند شما را، در جستجوی خانه به خانه<br /> دوری غنیمت است برامان، حتی اگر به قیمت یک عمر<br /> جز تو برای اشک و توسل، اصلاً نداشتیم بهانه
خورشیدی و سایه روی عالم داری مهدوی

خورشیدی و سایه روی عالم داری

خورشیدی و سایه روی عالم داری<br /> از دست زمانه در دلت غم داری<br /> یا حضرت صاحب الزمان معلوم است<br /> تو شیعه مخلص چقدر کم داری
دلتنگی غروب همه جمعه های من مهدوی

دلتنگی غروب همه جمعه های من

دلتنگی غروب همه جمعه های من<br /> کی می رسد به صحن حضورت صدای من<br /> دیگر دلم برای شما پر نمیزند<br /> برگرد و بال تازه بیاور برای من<br />
دوباره جمعه شد و اشکها سرازیر است مهدوی

دوباره جمعه شد و اشکها سرازیر است

دوباره جمعه شد و اشکها سرازیر است<br /> زِ هر دو دیده چو ابر بهار می گریم<br /> دوباره جمعه شد و  با نوای یا مهدی<br /> زبان گرفته ام و زار زار می گریم
دوباره جمعه شد و بی قرار می گریم مهدوی

دوباره جمعه شد و بی قرار می گریم

دوباره جمعه شد و بی قرار می گریم<br /> برای آمدنت ای نگار می گریم<br /> دوباره جمعه شد و تو نیامدی آقا<br /> سحر نگشت شبِ انتظار می گریم
صدای آمدنت را به گوش ما برسان مهدوی

صدای آمدنت را به گوش ما برسان

صدای آمدنت را به گوش ما برسان<br /> زمان غیبت خود را به انتها برسان<br /> نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز<br /> برای درد نهفته کمی دوا برسان<br />
هنوز در دل بشکسته ام امید و صفاست مهدوی

هنوز در دل بشکسته ام امید و صفاست

هنوز در دل بشکسته ام امید و صفاست<br /> که آب و رنگ ز گوهر نمی رود بیرون<br /> رسیده جان به لب ای دوست برسرم بازا<br /> که بی تو روح ز پیکر نمی رود بیرون
خیال روی تو از سر نمی رود بیرون مهدوی

خیال روی تو از سر نمی رود بیرون

خیال روی تو از سر نمی رود بیرون<br /> نشسته در دل و دیگر نمی رود بیرون<br /> محبت تو ز جانم جدا نمی گردد<br /> چنان که شهد ز شکر نمی رود بیرون<br />
علم بر دوش عباس است تا گردد علمدارت مهدوی

علم بر دوش عباس است تا گردد علمدارت

علم بر دوش عباس است تا گردد علمدارت<br /> دلش خون، دیده اش دریاست، می دانم که می آیی<br /> به قرآن و علی سوگند! می بینم به چشم خود<br /> که قرآن و علی تنهاست، می دانم که می آیی