المسیر الجاریه :
چون عصای موریانه خورده دست‌های من مهدوی

چون عصای موریانه خورده دست‌های من

چون عصای موریانه خورده دست‌های من<br /> زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی<br /> ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی<br /> روزهای رفته بی‌شمار شد، نیامدی<br /> عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو<br /> قصه بلند...
دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی مهدوی

دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی

دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی<br /> چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی<br /> سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو<br /> زیر سم اسب‌ها غبار شد، نیامدی<br />
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند مهدوی

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند<br /> که کار منتظرانت همیشه بیداری است<br /> به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو<br /> "چه جای دم زدن نافه های تاتاری است"
بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است مهدوی

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است<br /> بیا که زخم زبان های دوستان کاری است<br /> به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس<br /> برای منتظران چاره نیست ناچاری است<br />
ای مهربان که نام تو را یار گفته‌‌اند مهدوی

ای مهربان که نام تو را یار گفته‌‌اند

ای مهربان که نام تو را یار گفته‌‌اند<br /> چشم تو را فروغ شب تار گفته‌اند<br /> از دست‌های مهر تو اعجاز چیده‌اند<br /> از گام‌های سبز تو بسیار گفته‌اند<br />
انتظار از همیشه خسته تر است مهدوی

انتظار از همیشه خسته تر است

طاقتش طاق می شود دیگر<br /> انتظار از همیشه خسته تر است<br /> چشم های تو را بغل کرده<br /> کوچه ها را هنوز رهگذر است
یک عده مضطرب، نگرانند و منتظر مهدوی

یک عده مضطرب، نگرانند و منتظر

یک عده مضطرب، نگرانند و منتظر<br /> دست دعا بلند به اَمّن یُجیب شد<br /> من ماندم و دو چشم به ره مانده در گذر<br /> مولا نیامدی و دلم بی‌ شکیب شد<br />
آقا نیامدی تو و عالم غریب شد مهدوی

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد<br /> کار تمام مردم دنیا عجیب شد<br /> دَم می‌زنند از تو و عشقت ولی دریغ<br /> دست صداقتی که فشردم فریب شد<br />
می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را مهدوی

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را<br /> می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را<br /> محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح<br /> یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را<br />
وقت آن نیست بیایی و بمانی تا ما مهدوی

وقت آن نیست بیایی و بمانی تا ما

وقت آن نیست بیایی و بمانی تا ما<br /> نگذاریم سر از قصه به پای دگری؟<br /> چه کنم با دل تنگ و عطش آمدنت؟<br /> باز هم جمعه گذشت از تو نیامد خبری<br />