المسیر الجاریه :
غم زمانه که هيچش کران نميبينم
دواش جز مي چون ارغوان نميبينم غم زمانه که هيچش کران نميبينم
چرا که مصلحت خود در آن نميبينم به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت
در خرابات مغان نور خدا ميبينم
اين عجب بين که چه نوري ز کجا ميبينم در خرابات مغان نور خدا ميبينم
خانه ميبيني و من خانه خدا ميبينم جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
ز جام وصل مينوشم ز باغ عيش گل چينم گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد
حاليا مصلحت وقت در آن ميبينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم حاليا مصلحت وقت در آن ميبينم
يعني از اهل جهان پاکدلي بگزينم جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
من ترک عشق شاهد و ساغر نميکنم
صد بار توبه کردم و ديگر نميکنم من ترک عشق شاهد و ساغر نميکنم
با خاک کوي دوست برابر نميکنم باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور
اگر چه عرض هنر پيش يار بيادبيست
اگر چه عرض هنر پيش يار بيادبيست زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
روزگاري شد که در ميخانه خدمت ميکنم
در لباس فقر کار اهل دولت ميکنم روزگاري شد که در ميخانه خدمت ميکنم
در کمينم و انتظار وقت فرصت ميکنم تا کي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام
حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم
من لاف عقل ميزنم اين کار کي کنم حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم
در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم