المسیر الجاریه :
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ليکن از لطف لبت صورت جان ميبستم دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ديرگاه است کز اين جام هلالي مستم عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست
بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
بشري اذ السلامه حلت بذي سلم
لله حمد معترف غايه النعم بشري اذ السلامه حلت بذي سلم
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
عاشق روي جواني خوش نوخاستهام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواستهام عاشق روي جواني خوش نوخاستهام
تا بداني که به چندين هنر آراستهام عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاش
مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
عشقبازي و جواني و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام عشقبازي و جواني و شراب لعل فام
همنشيني نيک کردار و نديمي نيک نام ساقي شکردهان و مطرب شيرين سخن
آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست
آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي او سليمان زمان است که خاتم با اوست
دل سراپرده محبت اوست
دل سراپرده محبت اوست ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو کون گردنم زير بار منت اوست