المسیر الجاریه :
اگر شراب خوري جرعهاي فشان بر خاک
از آن گناه که نفعي رسد به غير چه باک اگر شراب خوري جرعهاي فشان بر خاک
که بيدريغ زند روزگار تيغ هلاک برو به هر چه تو داري بخور دريغ مخور
مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق
هزار بار من اين نکته کردهام تحقيق جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق زبان خامه ندارد سر بيان فراق
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهي طرب ور بکشد زهي شرف طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر چه سخن هميبرد قصه من به هر طرف طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع روز و شب خوابم نميآيد به چشم غم پرست
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
که تا چو بلبل بيدل کنم علاج دماغ سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
که بود در شب تيره به روشني چو چراغ به جلوه گل سوري نگاه ميکردم
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
بنمايد رخ گيتي به هزاران انواع برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
حريف باده رسيد اي رفيق توبه وداع شراب خانگيم بس مي مغانه بيار
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش از بس که دست ميگزم و آه ميکشم