المسیر الجاریه :
خم زلف تو دام کفر و دين است
خم زلف تو دام کفر و دين است ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن حديث غمزهات سحر مبين است
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت ز جام غم مي لعلي که ميخورم خون است
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک نواي من به سحر آه عذرخواه من است
روزگاريست که سوداي بتان دين من است
روزگاريست که سوداي بتان دين من است غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است وز پي ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است
به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما به دست باش که خيري به جاي خويشتن است
روضه خلد برين خلوت درويشان است
روضه خلد برين خلوت درويشان است مايه محتشمي خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد فتح آن در نظر رحمت درويشان است
صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست
صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست گوهر هر کس از اين لعل تواني دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقي خواند معاني دانست
به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست
به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست دري دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي که سرفرازي عالم در اين کله دانست
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است