المسیر الجاریه :
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز درآ که در دل خسته توان درآيد باز
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست گشاد کار من اندر کرشمههاي تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست
اي سرو ناز حسن که خوش ميروي به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز اي سرو ناز حسن که خوش ميروي به ناز
ببريدهاند بر قد سروت قباي ناز فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست...
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
که کيمياي مراد است خاک کوي نياز نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل
آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است
آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد هر دلي از حلقهاي در ذکر يارب يارب است
زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست
زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان بگشود نافهاي و در آرزو ببست
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
غزل سرايي ناهيد صرفهاي نبرد جمال دولت محمود را به زلف اياز
روي بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
بر سر کشته خويش آي و ز خاکش برگير در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست که مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست