المسیر الجاریه :
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست
روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست منت خاک درت بر بصري نيست که نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري سر گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
چاره آن است که سجاده به مي بفروشيم نيست در کس کرم و وقت طرب ميگذرد
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهي خوش دمي بود در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت ميبندد گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت ميبندد گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
به شادي رخ گل بيخ غم ز دل برکن بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن رسيد باد صبا غنچه در هواداري
شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
خدا را کم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بيسامان مپوشان خدا را کم نشين با خرقه پوشان
خوشا وقت قباي مي فروشان در اين خرقه بسي آلودگي هست