المسیر الجاریه :
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن
در زلف بيقرار تو پيدا قرار حسن در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالودم به بد ديدن منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
که در طريقت ما کافريست رنجيدن وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
داني که چيست دولت ديدار يار ديدن
در کوي او گدايي بر خسروي گزيدن داني که چيست دولت ديدار يار ديدن
از دوستان جاني مشکل توان بريدن از جان طمع بريدن آسان بود وليکن
خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن غم دل چند توان خورد که ايام نماند
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
تا نشيند هر کسي اکنون به جاي خويشتن خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
چو گل هر دم به بويت جامه در تن کنم چاک از گريبان تا به دامن
ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت
ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
جز آستان توام در جهان پناهي نيست
جز آستان توام در جهان پناهي نيست سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم که تيغ ما بجز از نالهاي و آهي نيست
خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست
خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست
از لبت شير روان بود که من ميگفتم اين شکر گرد نمکدان تو بي چيزي نيست