المسیر الجاریه :
چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه خرد که قيد مجانين عشق ميفرمود
از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرک القيامه از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه دارم من از فراقش در ديده صد علامت
زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
روزي کرشمهاي کن اي يار برگزيده تا کي کشم عتيبت از چشم دلفريبت
از من جدا مشو که توام نور ديدهاي
آرام جان و مونس قلب رميدهاي از من جدا مشو که توام نور ديدهاي
پيراهن صبوري ايشان دريدهاي از دامن تو دست ندارند عاشقان
دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
گفت بيدار شو اي ره رو خواب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
اي که با سلسله زلف دراز آمدهاي
فرصتت باد که ديوانه نواز آمدهاي اي که با سلسله زلف دراز آمدهاي
چون به پرسيدن ارباب نياز آمدهاي ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
در سراي مغان رفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده در سراي مغان رفته بود و آب زده
ولي ز ترک کله چتر بر سحاب زده سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه
مست از خانه برون تاختهاي يعني چه ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه
اين چنين با همه درساختهاي يعني چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به وصال او ز عمر جاودان به
که راز دوست از دشمن نهان به به شمشيرم زد و با کس نگفتم
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهاي سلام مرا که کارخانه دوران مباد بي رقمت