المسیر الجاریه :
اي قصه بهشت ز کويت حکايتي
شرح جمال حور ز رويت روايتي اي قصه بهشت ز کويت حکايتي
آب خضر ز نوش لبانت کنايتي انفاس عيسي از لب لعلت لطيفهاي
آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي
گردون ورق هستي ما درننوشتي آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتي هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در درد خودپرستي با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي عاشق شو ار نه روزي کار جهان سر آيد
اي دل مباش يک دم خالي ز عشق و مستي
وان گه برو که رستي از نيستي و هستي اي دل مباش يک دم خالي ز عشق و مستي
هر قبلهاي که بيني بهتر ز خودپرستي گر جان به تن ببيني مشغول کار او شو
اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي
لطف کردي سايهاي بر آفتاب انداختي اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي
حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي
پر کن قدح که بي مي مجلس ندارد آبي مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي
مطرب بزن نوايي ساقي بده شرابي وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
لبش ميبوسم و در ميکشم مي
به آب زندگاني بردهام پي لبش ميبوسم و در ميکشم مي
نه کس را ميتوانم ديد با وي نه رازش ميتوانم گفت با کس
به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي
علاج کي کنمت آخرالدواء الکي به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي
که ميرسند ز پي رهزنان بهمن و دي ذخيرهاي بنه از رنگ و بوي فصل بهار
ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي
طامات تا به چند و خرافات تا به کي ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي
چين قباي قيصر و طرف کلاه کي بگذر ز کبر و ناز که ديدهست روزگار
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه سحرگاهان که مخمور شبانه
ز شهر هستيش کردم روانه نهادم عقل را ره توشه از مي