المسیر الجاریه :
نکتهاي دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين نکتهاي دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين عيب دل کردم که وحشي وضع و هرجايي مباش
چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من روي رنگين را به هر کس مينمايد همچو گل
شنيدهام سخني خوش که پير کنعان گفت
شنيدهام سخني خوش که پير کنعان گفت فراق يار نه آن ميکند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر کنايتيست که از روزگار هجران گفت
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من بالابلند عشوه گر نقش باز من
با من چه کرد ديده معشوقه باز من ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم
کرشمهاي کن و بازار ساحري بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامري بشکن کرشمهاي کن و بازار ساحري بشکن
کلاه گوشه به آيين سروري بشکن به باد ده سر و دستار عالمي يعني
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آري به اتفاق جهان ميتوان گرفت
افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
ساقي بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
ساقي بيا که يار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت روي مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
ساقي بيار باده که ماه صيام رفت
ساقي بيار باده که ماه صيام رفت درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم عمري که بي حضور صراحي و جام رفت
گر ز دست زلف مشکينت خطايي رفت رفت
گر ز دست زلف مشکينت خطايي رفت رفت ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدايي رفت رفت