المسیر الجاریه :
ماه بانو داستان

ماه بانو

ماجرا ساده بود. مثل يك گزارش. دختر ماهتاب روي آباديي دور در شبي طوفاني گم شد و ديگر پيدا نشد؛ اما بعدها براي گم شدن ماه بانو خيلي چيزها گفتند. آبادي روستا نبود، واحه اي هم نبود، جايي و مكاني بود در ميان...
دل بي غم داستان

دل بي غم

سرش به شدت درد مي كرد و چشمانش سياهي مي رفت. چند ماهي مي شد كه بي حوصله و افسرده شده بود. ديگر حوصله امورات كشور را نداشت و آرزو مي كرد كه اي كاش پادشاه نبود و مي توانست مثل مردم عادي زندگي كند. براي...
انتقام مقتول داستان

انتقام مقتول

ساعت پنج بعداز ظهر بود که بيلي خنگه، تلفن کرد و مثل کسي که دارد نوشته اي را مي خواند، گفت: محموله رو بار زدند و بردندش ... فرانکل؟ منظورم رو فهميدي؟ شادي خودم را پنهان کردم و گفتم:
فردا اتفاق بدي مي افتد داستان

فردا اتفاق بدي مي افتد

دوشيزه سيدلي سرگرمي اش تدريس بود. زن ريز نقشي بود و براي نوشتن روي بالاترين نقطه تخته سياه بايد روي نوک پايش بلند مي شد؛ حالا هم داشت همين کار را مي کرد. پشت سرش هيچ کدام از بچه ها نمي خنديدند، پچ پچ نمي...
پنج داستان داستان

پنج داستان

و بعد رفت... . رفت؟ بره به درک! کي گفته اون قهرمان داستان منه؟ اجازه بدين جاش دوباره«ايلنا پاولوويچ» براتون بنويسم. اون در سال 1893 در قسطنطنيه متولد شد. وقتي هنوز بچه بود با والدينش به سنت پترزبورگ مهاجرت...
آخر نمايش داستان

آخر نمايش

سال 2081 بود و آدم ها بالاخره با هم برابر شده بودند. نه فقط مقابل خدا و قانون، در همه امور برابر شده بودند. کسي باهوش تر از آن يکي نبود.زيبا تر نبود. کسي قوي تر از ديگري نبود.سريع تر نبود. اين برابري به...
درد سر داستان

درد سر

پيش هر دکتري رفتم فايده اي نداشت. گفتند از آلودگي هواست، آلودگي صوتي، امواج ماکروفر، ماهواره ها و موبايل. پروفسري هم که ديگر خيلي دکتر بود، مرا فرستاد آزمايش خون و عکسبرداري مغزي با دستگاه هاي مدرن؛ اما...
انگار بچه اي آن جا خوابيده باشد داستان

انگار بچه اي آن جا خوابيده باشد

امروز دفنش کرديم. تو هنوز به خاطر آن شب او را نبخشيده اي. مي دانم. 20 سال به من گفتي که او را نمي بخشي. وقتي به من زنگ زدند لزومي نداشت با تو تماس بگيرم تا بفهمم سر حرفت ايستاده اي يا نه.
در حال کودکي داستان

در حال کودکي

سال ها قبل هنگامي روزي از در خانه بيرون زدم و بي هدف رفتيم تا وقتي که گروهي کودک هم سن و سال خود را ديدم که به جايي مي رفتند. تا آن روز جمعي کودک هم سن وسال خود نديده بودم. پرسيدم:«کجا مي رويد؟»
از آشنا براي آشنا داستان

از آشنا براي آشنا

عملکرد رژيم ستمشاهي با مبارزان سياسي و مخالفين خود چنان وحشيانه و دور از باور است که از هر زبان که شنيده مي شود، نامکرر است. در اين داستان واره، قصه رنج يکي از اين مبارزان را از زبان يکي از نزديکان وي...