المسیر الجاریه :
آوازهاي شعله ور
درست همان روز، روزي که پسر «ابي الحارث» به مدينه آمد و خبر را به عمربن سعد، والي مدينه رساند، جابر، شهر را به هم ريخت. مدينه از شنيدن خبر شهادت امام داغدار شد. مردم از کوچه ها و خيابان ها به طرف دارالاماره...
از او می ترسم
خورشيد از وسط آسمان به سو ي افق مي خراميد تا غروب كند، امّا پرتوهاي طلايي آن، وقتي با موج هاي آرام دريا تلاقي مي كرد، منظره زيبا و چشم اندازِ دل نشين و لذّتبخشي را پديد مي آورد.
نقاب ها پير نمي شوند
تو مي تواني اين قصه را گوش بدهي يا ندهي. مي تواني آن را بخواني يا نخواني. مي تواني به اين قصه بخندي يا براي آن گريه کني. مي تواني آن را باور کني يانکني و اين ها اصلاً براي من مهم نيست. مهم اين است که قصه...
يک روز برفي
پرده را کنار زدم و از شيشه ي قدي اتاق، حياط را نگاه کردم که پوشيده ازبرف بود. برفِ سفيدِ يک دست. از همان برف هاي دست نخورده که آدم هوس مي کند مشت کند و بگذارد توي دهانش. فقط برف هاي مسير اتاق به طرف در...
حديث بچه هاي بهشت
از خانه مي زنم بيرون. در خانه را که باز مي کنم، چشمم مي خورد به شل و لَنگ هاي جانباز محله. زودتر از همه معين را مي بينم. او هم مرا مي بيند. عصايش را بالا مي آورد . نوري داد مي زند: سلام. مي خندم. بال در...
يک بولوني ترشي
توي بولوني ترشي بود، با گُل پر. مي خواستم همه اش را بخورم. بوي گُل پر دماغم را پر کرده بود. با يک پارچه و کش درش را بسته بود. داشتم مي رفتم که مادرم گفت :«يحيي!سلام به آبجي فرخنده برسون!زودي هم برگرد!نموني...
پتويي براي يک دوست
وقتي مگان درشانزده سالگي، درتصادف اتوميل کشته شد، «کولين کيف» مطلب يادبود زير را نوشت، مطلبي که او و «شانا ديکي به دوست خود تقديم کردند: «هفته پيش شانا و من فرصتي پيدا کرديم که با تو خداحافظي کنيم. وليواقعيت...
غول خود خواه
هر روز بعد از ظهر، وقتي بچه ها از مدرسه مي آمدند، معمولا مي رفتند و در باغ جاينت بازي مي كردند؛ يك باغ بزرگ دلپذير با چمن هاي سبز و نرم. اين جا و آن جا، گل هاي قشنگ مثل ستاره ها روي چمن ها بودند. باغ،...
الو صدا نمي آيد
مي روم عقب تر مي ايستم کناز زن تا ضايع نباشد؛ اما حواسم هست، حرکاتش را مي بينم. صدايش مبهم است. چه کار دارم چه مي کند؟ تند و تند دکمه هاي تلفن را فشار مي دهد. صداي قشنگي مي دهد، صدايي که آدم از شنيدشن...
چندش
خون جلوي چشمانم را گرفته بود. تنها چهره ي مات اطرافيانم را مي ديدم. خانم ايزدان را فقط از هيکلش تشخيص دادم. پوست شکلات را توي دستش گرفته بود. و جيريق، جيريق مي کرد. بعد هم انداخت توي جيبش؛ برگشت توي دفتر...