المسیر الجاریه :
ده توماني ها داستان

ده توماني ها

1شيخ ابراهيم آخرين سطر را پاک نويس کرد.کاغذ را مرتب تا زد، با دقت در جيب جليقه اش گذاشت و از جا بلند شد.نگاهش دور اتاق چرخيد و روي لباس هايش ماند. به سوي لباسش رفت و آن را پوشيد.عبايش را هم به دوش انداخت...
آدم هاي پير در پارک داستان

آدم هاي پير در پارک

بعد از ظهر يک روز آفتابي در پاييز خشک و برگ ريز، من براي مطالعه به پارک رفته بودم.روي نيمکت هميشگي ام نشسته بودم و نگاهم به کتابم بود.از دور شنيدم پيرمردي با پسر کوچکي که گويا نوه اش بود صحبت مي کرد.صحبت...
هيزم تر داستان

هيزم تر

ديشب خاله نرگس و خانواده اش آمده بودند خانه ما. پيش از شام، حسابي با دختر خاله هايم بازي کردم. بهاره يک سال از من بزرگتر است و شراره هم دو سال از من کوچک تر. خلاصه کلي توي حياط بازي کرديم. شام را که خورديم...
به دست باد مي سپارد داستان

به دست باد مي سپارد

بيرون آمد. دور و برش را حسابي نگاه کرد. بهترين راه را انتخاب کرد.به سمت سقف رفت. سرش را يک لحظه برگرداند و نگاهي به پايين انداخت. زنداني هنوز چشمانش را به سقف دوخته بود. پيش خود فکر کرد به او نگاه مي کند....
آقاي سليمي داستان

آقاي سليمي

- ببخشيد آقا! مي شه يک لحظه موبايل تون رو بدين يه زنگ کوتاه بزنم؟ -شارژش تموم شده. تلفن عمومي که هست. - مرد گفت:« خيلي ممنون!» آقاي سليمي که جلو رفت، زنگ موبايلش به صدا در آمد، نزديک دکه بود. جواب...
غذا را اين جوري بخور داستان

غذا را اين جوري بخور

در اطراف ما پر از چيزهايي است که براي ادامه حيات مان نياز به مصرف کردن آن داريم.از آب و هوا و غذا بگير تا مسائل روحي و رواني.اگر اين ها نباشد، ما چگونه مي توانيم ادعا کنيم که زنده ايم.براي رفع تشنگي نياز...
يخچال داستان

يخچال

روي زمين جلو باد کولر دراز کشيده ام. انگشت هايم را دور چشمم حلقه کرده و عينک درست کرده ام و از لاي انگشت هايم تلويزيون تماشا مي کنم. باد کولر موهايم را مي ريزد توي صورتم. موهايم را کنار مي زنم. کنترل را...
هديه آسماني داستان

هديه آسماني

نگاهش به آسمان بود، به ابر تيره‌اي كه آرام در حركت بود. قطرات خيس باران بر صورت غمزده‌اش نشست و انگار در لابلاي ابرها گم شد. رؤياي زيباي پرواز را در سر داشت و بر روي زمين با چرخ‌هاي آهنين راه مي‌رفت....
قلبي به وسعت دريا داستان

قلبي به وسعت دريا

پيرزن، با ابرواني گره كرده در چارچوب در ايستاده و با تحكم داشت. با زن و شوهر، مستأصل و درمانده اتمام حجت مي‌كرد: «بهرحال، تا به امروز به خاطر اون مهستي شما رو بيرون نكردم، اما حالا كه اون مرده هيچ اجباري...
تصميم آخر داستان

تصميم آخر

چشمانش دو دو مي‌زد. مدام اين پا و آن پا مي‌كرد و ساعتش را نگاه مي‌كرد. مثل هميشه تأخير داشت. ياد روزهاي اول آشنايي‌شان افتاد: - ماشينم خراب شده بود، بردش تعميرگاه. زياد معطل شدي؟ - نه مهم نيس.