المسیر الجاریه :
نترس، روي برگها برقص
(وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!)
او هم زود مطلب را گرفت و گفت: خانوم قشنگ! وقتي اونقدر زنده هستي كه ميتوني كسي رو بغل كني، اخم و تَخم نداره!
روزگار سگي
بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، چقدر دلم ميخواست هميشه مثل دخترتهرانيها تيپ و قيافه بزنم و راحت و بيدردسر و با جيب پر پول زندگي كنم، اما...
جبران روزهاي رفته
غم يك دنيا روي قلبم سنگيني ميكند، چطور به ديگران بگويم كه در اين زندگي هيچ جايگاهي ندارم. فكر اينكه بقيه بفهمند كه همسرم ديگر مرا نميخواهد آزارم مي دهد؛ اما چه كار كنم؛ نميتوان اين موضوع را از ديگران...
يک تسبيح از گل ياس
خودش مي کرد. بوي نعنا بااو بود و خاطره اش با ما ،خاطره يي از پيرزني با صفا که به يک نگاه صفت نيکويش رابه رخ هربيننده يي مي کشيدند ؛ننه يک مادر بود . هر چند که هيچ گاه فرزندي به دنيا نياورده بود. پيرزن...
دستکش هاي سفيد
چراغ هنوز قرمز بود. ماشين ها رو به رويم از عرض چهار راه مي گذشتند و در اين سوي همه منتظر نوبت خود بودند. به ميله سفيد و بلندي نگاه کردم که چراغ راهنمايي از آن آويزان بود. به دايره سرخ چراغ نگاه کردم و...
نامه
درويش پول را از پيرزن افغاني گرفت و داخل کشکول انداخت. نگاه صمد به خادم جوان مسجد افتاد که با آن پر چند رنگ، مي زد روي شانه هاي درويش که از سر راه مردم کنار برود. درويش خود را جمع و جور کرد و رفت يک کُنجي...
آهسته بازار
کسي از پشت سرش گفت: «پس پاس کنم؟»، مرد بي آنکه به او چيزي بگويد داخل شده بود و کارمند بانک را بي پاسخ گذاشته بود. کارمند به ناچار دستهايش را توي هوا ول کرد: «همين جوري» چند عابر تند تند مي گذشتند. کسي...
وصايا
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردي يکّه است. کيست که فخر عرب است و مظلوم جهاني؟! اين ها با هم نمي شود. نمي شود جمع شان کرد و گفت يکي از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب... و حالا يکّه و تنها!...
مارهاي زير درخت سنجد
مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» او تقريباً هر روز اين گفته اش را تکرار مي کرد. در نتيجه، مار و درختهاي سنجد در ذهن من با همديگر تاب خورده و گره شده بودند.
در دهکده مان، آن سوي رودخانه...
عاشق مثل مادر
طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه مي کرد نه! خنديد. خنده اش آخر عاشقي بود، من اگر عشقي هم ديده بودم عشق مادرم بود...