المسیر الجاریه :
قصه بازي شيطان وجماعت داستان

قصه بازي شيطان وجماعت

«چهل حديث» امام خميني(ره) کتابي است که اگر کسي با سليقه و دقت، آن را ويراستاري مي کرد، طوري که به سياق ولحن اما لطمه نخورد و ملاحتي که درجملات هست از دست نرود، کتابي محبوب تر و دوست داشتني تر مي شد (شبيه...
بد زخم داستان

بد زخم

دکتر مي گويد دهانت را باز کن. مي گويد اين طوري نه، گنده باز کن! بايد دندان عقلت را بکشي . به اين فکر مي کنم که تو، چقدر شبيه بودي به اين دندان عقلي که دکتر مي گويد. پوسيدگي نداشتي ولي سيستم من را ريخته...
برسد به دست.... داستان

برسد به دست....

اولي نوشته بود:«عزيزم، اينجا نگرانت هستم.شنيده ام وضعيت بدي پيدا کرده ايد.واقعا تکليف چيست؟ ما هم از اينجا پيگير کارهاي شما هستيم.از دوردست همه تان را مي بوسيم.به شما افتخار مي کنيم.موفق باشيد».
ايستگاه داستان

ايستگاه

خيلي خوشحال شدم وقتي رسيدم ايستگاه و دسته گل رز صورتي را جلوي صورتش ديدم.عشق بايد کلاسيک باشد.با آداب ورسوم کامل.اين را خودم چند بار به اش گفته بودم.
فلاور مريم داستان

فلاور مريم

درپارکينگ باز مي شود.اول لنگه آبي در و بعد لنگه باريک تر که سفيد است.زن مثل هر روز از پشت پنجره يکي از ساختمان هاي مجاور، او را نگاه مي کند.صداي زبانه فلزي کلون را مي شنود که آرام درجايش مي لغزد.مي تواند...
صفحه آخر داستان

صفحه آخر

خانم دکتر ، دکتر نبود؛ زن آقاي دکتر بود اما معلوم نبود چرا همه ما، شوهرش را به اسم آقاي سليمي مي شناختيم.و او را به نام خانم دکتر. آقاي مهندس هم مهندس نبود.حتي آدم فني يا تعمير کاري، چيزي هم نبود.لوازم...
کلاغ داستان

کلاغ

ماجرا برمي گردد به سال ها پيش.آن وقت ها من نه ساله بودم و پدر احتمالا 50 سالي داشت.وسط هفته رفته بوديم کوه.پدر با اين که به قول خودش «پهلوان باز نشسته» بود اما هنوز هيکل ورزشکاري داشت. کنار هم که راه مي...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ داستان

مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ

مثل مرگ از او مي ترسيدم . منظورم من و رسول و عيدي و اسي و بقيه بچه هاي کوچه است.هميشه پالتو سياهي مي پوشيد .زمستان .تابستان .صبح .ظهر .شب.پالتوش تانوک کفش هاش بلند بود.يقه پالتو را تا وسط کله اش بالا مي...
يکي بايد او را ساکت مي کرد داستان

يکي بايد او را ساکت مي کرد

«درپايان، قدر داني ويژه اي از پدرم دارم.پدرم دائم الخمر بود و بطري نوشيدنيش روبيشتر از من دوست داشت.اما به خاطر يک چيز به اش مي ديونم؛ يک شب که نيمه هشيار بود من رو به حياط پشتي خونه برد و به ام ياد داد...
با من دعوا کن داستان

با من دعوا کن

توي آشپزخانه ايستاده بودم و توي اتاق نشيمن، آرلين داشت با شوهر سابقش، بابي، خداحافظي مي کرد. قبلش رفته بودم بيرون، مواد غذايي خريده بودم و قهوه حاضر کرده بودم.حالا خيره به بيرون پنجره ، داشتم قهوه مي خوردم؛...