المسیر الجاریه :
بستانکار داستان

بستانکار

حدود پانزده دقيقه از وقت حاجي داودِ عطار کنار جوي آب سپري شده بود و اما هنوز هم وضو، کاملا به دلش ننشسته ، و ترجيح مي داد که چند مشت ديگر آب سرد- در آن هواي خشک بهاري- از جوي پر کرده، به سر و صورت و ساير...
درويش علي داستان

درويش علي

حاج اصغر که از اين حرف داي مصطفي ناراحت شده بود و نگاه غضبناکش را از چشمهاي دايي دزديد و زير لب با خود گفت: «لا اله الا الله» و با فشار يک بيل خاک پر کرد و ريخت توي فرقان و بعد آن را سُراند تا وسط حياط....
سنگ هاي شوم داستان

سنگ هاي شوم

دونالد، جواني جذاب و مهربان بود كه در بخش اطلاعات يكي از بيمارستان ها شغلي معمولي داشت.او هم مثل همه مردم دلش مي‌خواست روزي پولدار شود اما چون آدم خلافكاري نبود، با درآمد ناچيزش مي‌ساخت. گاهي هم به آغوش...
شاکريم بر سفره عترت نشاندي مان داستان

شاکريم بر سفره عترت نشاندي مان

الهي! کعبه و محراب، بهانه است؛ معبود تويي. درس و کتاب، بهانه است؛ مقصود توي. الهي! يا منزل البرکات! يا مبدل السکنات بالحرکات! حرکات مان را برکت و سکون مان را حرکت عطا کن. به قرب خود راه مان ده، بي پناهيم،...
خانه شير داستان

خانه شير

يادم هست ... هنوز هم يادم هست. مگر مي شود چنين اتفاقي در زندگي کسي بيفتد و او به اين راحتي فراموشش کند؟ اصلا نگاهش، کابوس روز و شبم شده بود. چند سال از آن روز مي گذشت؟ چهارسال؟ شايد کمي بيشتر ... حتي حالا...
ملاقات با يک فرشته داستان

ملاقات با يک فرشته

داستان واقعي دختري که به وسيله حضرت فاطمه هدايت شد (مايک از امريکا) بعضي ها فکر مي کنند که فرشته ها فقط در آسمان هستند به ما سر نمي زنند. اما اين تصور اشتباهي است. برخي فر شته ها هستند که در ميان ما...
شايد زل زدم به چشم هايت ... نمي دانم داستان

شايد زل زدم به چشم هايت ... نمي دانم

داري آب مي ريزي روي سرم؟ حس من که اين است. از وقتي که قدم گذاشته ام روي خاک که برسم به خاکت و ببوسم ات، حس کردم تمام ذره هاي هوا شده اند ذره هاي آبشاري نوازش گر. با محتوايي لطيف تر از آب هاي زمين. جرمي...
قاليچه روضه داستان

قاليچه روضه

حيران رسيد مغازه بعد. در دکان پيرمردي نشسته بود و خوش داشت ره گذران سرا را خوب بپايد. مرد را قاليچه به دست که ديد، انگار که ماهي شکم سيري، طعمه تکراري ديده باشد، کمي تأمل کرد و باز، روي گرداند. چشم هاي...
هوا داستان

هوا

به به! چه حياط پر از تنفسي! چه قدر بهشت تو، درخت و بلبل دارد! چه قدر فواره هاي بلند! چه صدايي که ممزوج چه چه پرنده و قهقه مستانه قطره هاي آب و نفس نفس فرشتگان است!
چراغ را روشن کن داستان

چراغ را روشن کن

به من دروغ گفته بودند . به من گفته بودند تو رفته اي آسمان . و من هر شب تا صبح مي نشستم لب ايوان خانه و آن بالا را نگاه مي کردم . نبودي . ستاره ها که بيرون مي آمدند ، رد همه شان را مي گرفتم و با يکي شان...