المسیر الجاریه :
همه تابستان در يک روز
بچه هاي مثل گل هاي رز، مثل علف هاي وحشي، تنگ هم ، پشت پنجره کلاس ايستاده بودند و براي ديدن خورشيد پنها ن، چشم به بيرون دوخته بودند.
بيرون باران مي باريد، هفت سال بود که بي وقفه باران مي باريد .روزهاي...
داستانک هايي درباره پياده روي (2)
وقتي فهميدم بايد بابا رو هر روز با واكرش ببرم پارك، احساس مبهمي به دلم افتاد. نمي دونستم بايد خوش حال باشم يا ناراحت. راستش مي ترسيدم كه اتفاقي براي بابا بيفته و من تا عمر دارم خودمو نبخشم. بابا ناراحتي...
داستانک هايي درباره پياده روي (1)
پسر ام اس داشت. پسر، سوار ويلچر بود و پدر اونو هل مي داد. پدر به دستور دكتر بايد هر روز يكي ـ دو ساعت پسر رو مي برد پياده روي. گاه اونو پياده تا فيزيوتراپي هم مي برد. بدنش كاملا لمس بود و پاهاش به زحمت...
دو حکایت در وفای به عهد
راسخون در این صفحه شما را به خواندن دو حکایت جالب درباره وفای به عهد دعوت می کند:
داستانهايي کوتاه درباره کار (3)
تازه فهميد اين پرس و جوها مربوط به اون فرم مشخصات دانش آموزه كه از مدرسه آورده بود. روشن نشد به بچه اش بگه دست فروشه و محل كارش آدرس نداره. ياد اون روزايي افتاد كه به اميد كنكور فقط درس خونده بود و حتي...
داستان هايي کوتاه در باره کار(2)
حرف بابا هنوز توي گوشمه. يادمه اين حرف رو اون موقعي زد كه فهميد به طور جدي مي خوام برم توي كسب و كار و تجارت. دوست داشت برم توي مغازه اش و كنارش كار كنم. اما من نمي تونستم مثل اون بشينم توي يه مغازه كوچيك...
داستان هايي کوتاه در باره کار(1)
هجده ساله بود كه اولين بچه اش به دنيا اومد؛ مثل بقيه هم سن و سال هاي خودش كه او سال ها زود بچه دار مي شدن. چشم كه گذاشته بود روي هم، سي و پنج سال از زندگي مشتركش گذشت و چهار تا بچه داشت كه همشون تشكيل...
سه حکايت قرآني
در اواخر دوره قاجاريه، مردم به طبقات گوناگوني از خان، ميرزا، بيگ، رعيت و ... تقسيم مي شدند. ممتازتر از همه طبقات، اعيان يا خان ها بودند، که معمولا از نظر ثروت و قدرت نيز، برتر از ديگران بودند. اينان، آداب...
مرد دوره گرد و شاگردش
از روزگاران گذشته و از آن سالهاي دوري كه از يادها رفته است حكايت ميكنند كه مرد دوره گردي با شاگردش از اين شهر به آن شهر ميرفت و اجناسي را كه خريده بود ميفروخت و گذران زندگي ميكرد. او از مال دنيا فقط...
خاطرخواه
-كلافه شدن نداره مادر. قبل از اينكه براي در مغازه رو واكني، برو توي پاشير انگور گذاشتم بردار و بخور تا يه كمي جيگرت حال بياد.
- اي مادر. من ميگم خسته و كلافه هستم شما ميگين برو انگور بخور- اصلاً چطوره...