المسیر الجاریه :
من هم يک انقلابي شدم...
هنگامي که قيام مردم قم در19 دي 1356درحال وقوع بود، من داشتم با بچه ها توي کوچه بازي مي کردم. ما که عادت داشتيم براي سربازهاي پادگان دم خيابان که ديوارهاي ميله اي نسبتاً بلندي داشت، نان و پنير بخريم، بازهم...
دو داستانک عاشورايي
همه تون يه چن لحظه اي بامن باشين! بابا! منم مث شما يه جورايي عاشورايي ام . اين جوري به من زل نزنين که انگار غريبه ام ! پيشينه من و شما يکييه. تعجب مي کنين، نه؟ من«گِل »ام . حتم دارم که اين آيه روخونديد:«انسان...
بهاي جواني
سديدالدين محمد عوفي حكايت ميكند: «آوردهاند كه بازرگاني را بر وزير انوشيروان، مالي خطير بود، و وزير در پرداخت آن درنگ ميكرد. بازرگان بارها سرمايه خويش طلب نمود، ولي وزير از اداي آن سر باز ميزد و هرچه...
انتقام سياه به قصد ازدواج
يادم مي آيد وقت دوستان قديمي ترک ديار مي کردند، عکس هاي سياه و سفيد يادگاري با هم مي انداختند و با خود مي بردند تا در لحظات تنهايي با ديدن اين عکس ها خاطرات را زنده کنند تا کمي آرام بگيرند. با پيشرفت تکنولوژي...
لاپوشاني
چنان به گلويش فشار مي آورد که حتي يک قطره آب هم از حلقش پايين نمي رفت. گريه کنان سيني را با لبه پاي چپش کنار زد. بعد سرش را دو، سه مرتبه به ديوار کوبيد و بغضش براي چندمين بار ترکيد و بلند بلند گريه کرد....
سرباز خاکستري
اين دنده و آن دنده شدم. باد با زور از درز چادر زد تو. يخ کردم زير پتو مچاله شدم و پيچيدمش دورم. رگه پچ پچي ملايمي را ميان شلاق کش باد شنيدم. چهار چنگولي، تو خواب و بيداري گوش تيز کردم. «آمده ام پارک داري...
عشق وبستني توت فرنگي
الينور نمي دانست چه مشکلي براي مادربزرگ پيش آمده، او تاز گي ها همه چيز را فراموش مي کرد. مثلاً يادش مي رفت شکر را کجا گذاشته، کي بايد قبص ها را پرداخت کند، چه ساعتي بايد آماده شود، زنبيلش را بردارد و به...
آرزو
اسدالله خان، با آن هيکل تنومند و چاقش روي کاناپه لم داده بود. ميوه مي خورد و صفحه نيازمندي هاي روزنامه ها را با دقت مطالعه مي کرد. او باچشمان جستجو گرش، ستون به ستون صفحه نيازمندي ها را مي کاويد تا شايد...
يکه سوار نجات بخش
مردي تنها در بيابان و زير درختي ، خوابيده بود . در حالي که دهانش باز بود ، ماري به سويش آمد وسر در دهان او گذارد تا در آن فرو رود .
در همين هنگام ، مرد خردمند و نيکوکاري که سوار بر اسب بود ، از آنجا...
چاه کن ته چاه است
«معتصم باا...» خليفه ي عباسي ، با مردي اعرابي ، طرح دوستي ريخت و از مصاحبت با او لذت مي برد . خليفه را نديمي بود که متاسفانه از صفت مذموم و نکوهيده ي حسادت ، بي نصيب نبود . نديم موصوف ، وقتي از جريان دوستي...