المسیر الجاریه :
مهمان‌هاي ناخوانده داستان

مهمان‌هاي ناخوانده

براي هزارمين بار، بليت‌هاي سفر ماه‌عسل را از توي جيبم درآوردم و وقتي از بودن‌شان مطمئن شدم، نفس راحتي كشيدم. وقتي از اتوبوس پياده شدم و چشمم به ايستادگاه دم خانه افتاد، جاني تازه گرفتم. به شيريني فروشي...
داستان پليسي داستان

داستان پليسي

در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پرونده‌ي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوش‌پوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب،...
كاش مرا ببخشيد داستان

كاش مرا ببخشيد

شش خواهر و برادر از ازدواج‌هاي متعدد مادر بوديم. من، كوچكترين آنها بودم. مادرم پير و ناتوان بود و تا آنجايي كه يادم مي‌آيد، حضور فردي كه نام پدر را يدك بكشد را بالاي سرم حس نكرده بودم. مسعود، برادر بزرگمن...
ازدواج پرماجرا داستان

ازدواج پرماجرا

من و جمشيد، تصميم گرفته بوديم با دو خواهر دوقلو ازدواج كنيم. دوقلوهايي همسان كه درسته مثل ما، كاملاً شبيه به هم باشند. ما دو برادر، به قدري شبيه هم بوديم كه حتي گاهي مامان هم نمي‌توانست بفهمد كدام‌مان...
ناگهان شب آمد داستان

ناگهان شب آمد

اواخر تابستان بود كه عموعباس از شهر آمد و آن خبر خوش را كه مدّت‌ها پدر منتظر آن بود، برايش آورد: - ابراهيم برايت كار پيدا كردم. نگهباني از يك انبار لاستيك. كار سنگيني نيست. بيست وچهارساعت كار و بيست...
چشم انتظار داستان

چشم انتظار

خيلي وقت بود كه بيدار شده و مرتب از اين دنده به آن دنده غلتيده بود، اما خوابش نبرده بود. ساعت مچي‌اش را از زير بالش برداشت. عادت داشت شب‌ها موقع خوابيدن ساعت را زير بالش بگذارد. نگاهي به آن انداخت، اما...
قلب مهربان داستان

قلب مهربان

ديروز سالروز تولد «تامي» بود. بازهم مثل تمام پنج‌سال گذشته بر سر مزارش رفتم. صليب روي قبر، انگار روز به روز، كهنه‌تر مي‌شود. هميشه وقتي كنارش مي‌نشينم، صداي قلبم را مي‌شنوم. گويي مي‌خواهد كنده شده و به...
ماسك داستان

ماسك

از جلوي اسباب‌بازي فروشي كه رد شدم از ديدن ماسك وحشتناكي كه پشت ويترين بود، نزديك بود قالب تهي كنم. چند دقيقه ايستادم و تصميم احمقانه‌اي گرفتم. به مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تا ماسك را برايم بياورد....
تقديري نامهربان داستان

تقديري نامهربان

«آخرخدا را خوش نمي‌آيد، مگر اين زن بيچاره چه گناهي كرده كه اينطور عذابش مي‌دهي، چرا مي‌خواهي تيشه بزني به ريشه‌ي بيست سال زندگي؟» اينها را مرد سالخورده‌اي به پسر نسبتاً جوانش مي‌گويد. پس از چندلحظه، زنش...
سيندرلا و افسانه ي سيستاني داستان

سيندرلا و افسانه ي سيستاني

از معروفترين سفره هاي نذري که در سيستان برپا مي شود و بلکه معروفترين آنها سفره ي بي بي سه شنبه است که البته به آن سفره بي بي حور و بي بي نور هم مي گويند و اين بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه که در...