المسیر الجاریه :
تا صبح
نبايد شب اينجا مي ماندم، نه ماه است و نه حتي کرم شبتاب. در عمرم نشده بود رنگارنگي بالهايم را نبينم. پدر ومادرم بچه هاشان را شبها مي بردند کنار نور پنجره ها.
در روشنايي روز از روستا پريدم بيرون با اولين...
مرگ
براساس اين داستان که توسط جاناتان نولان برادر 26 ساله کريستوفر نولان(32 ساله) نوشته شده، يک فيلم سينمايي به نام Memento( يادآوري) در سال 2001 ساخته شد که بسيار مورد توجه منتقدان قرار گرفت. البته کريستوفر...
معما
شبي مه آلود وتاريک بود.داشتم از پياده رو مي رفتم و عجله داشتم. ازدور ديدم مردي نقابدار به زور دارد کيف دختري جوان را مي قاپد،رهگذرها بي تفاوت بودند و کمکي نمي کردند. شتابان به سوي آنها دويدم و مشت محکمي...
موسيقي اريخ زان
زندگي خصوصي هوارد فيليپس لاوکرافت (1941-1890)، داستان کوتاه نويس، مقاله نويس و شاعر امريکايي، ملغمه اي از رنج، ناکامي، افسردگي و انزواست. او هرگز ديپلم نگرفت (که اين مسئله مايه شرمندگي بزرگي در باقي سال...
آن روي سکه
قلبش تند تند مي زد. انگاري تو پاهاش جون نبود. از در شيشه اي گذشت جلوي آسانسور ايستاد بعد دکمه رو فشار داد. شال رو روي سرش مرتب کرد. آسانسور ايستاد. جلوي در آزمايشگاه رسيد. هنوز قلبش مي زد. بعد از چند دقيقه...
بشکسته بال پرواز
مهسا از پشت ويترين به طلاها زل زده بود. چه قشنگ بودند. دلش گرفت. به تصوير کمرنگ خودش تو شيشه ويترين خيره شد. در نظر شوهرش جمال هم همينطور کمرنگ بود. شايد بي رنگ تر از اين... . دلش مي خواست يکي از اونها...
رز ترسو
در آن جعبه يک قرآن مجيد و ديوان حافظ بود. بيرون آورد و يکي از عروس هايش را که سادات نيز بود صدا کرد و گفت: بيا دخترم نيت کن و يک برگ از کتاب خدا و يک برگ از اشعار بنده خدا انتخاب کن تا شب يلدا براي همه...
هفت ستاره
خورشيد تيغه هاي طلايي اش و در تن کوه ها و دشت ها فرو کرده بود. آفتاب همه جارو گرفته بود و روشنايي و گرماش رو از کسي دريغ نمي کرد.
رعنا شير رو در ليوان ريخت. کاکائو به اون اضافه کرد و صدا زد.
رمضان دانشجويي(2)
زهره و مژگان يه هندونه ده کيلويي رو گذاشته بودن داخل يه ساک ورزشي و آورده بودن توي خوابگاه. اين تيزبازيا فقط از مژگان برمي اومد. اگه بچه هاي خوابگاه بو مي بردند که ده کيلو هندونه اومده توي خوابگاه از همون...
رمضان دانشجويي (1)
حسين بعد از افطار رسيد. مي دونست اون موقع شب يه کشمش هم توي خوابگاه پيدا نمي شه. به خاطر همين يه ساندويچ همبرگر براي خودش گرفته بود و داشت دو لپي مي خورد که سعيد از پشت کتاباش سرک کشيد وگفت: