المسیر الجاریه :
غم وشادي داستان

غم وشادي

عکس رااز روي تاقچه برمي دارم.جلو چشمم باشه.توعکس،من کوچيکم.مامان خيلي جوان است.بابا هم همين طور. پيش توهستيم حضرت معصومه .ميخ هاي ريز سياه وبنفش را بيرون مي آوردم. عکس را مي خواهم بيرون بکشم. شيشه اش چسبيده...
امروزجشن تولد است داستان

امروزجشن تولد است

پايم را بلند مي کنم و مي نشينم روي کبوتر.بدنش نرم نرم است. مي گويم:«کجا مي خواهي بروي؟»کبوتر مي پرد واز روي زمين بلند مي شويم:«يک جاي خوب، فقط تو محکم بنشين.»محکم مي نشينم. دست هايم رامي گيرم به گردن کوچک...
زنگ ورزش هميشگي ست داستان

زنگ ورزش هميشگي ست

يک،دو،سه.....زنگ ورزش است. زنگ پرواز،زنگ پريدن به سوي شادابي،سلامتي و همه لحظه هاي خوب. يک،دو،سه. زنگ مدرسه مي خورد.اين زنگ چه زنگي است؟ حدس بزنيد؟ يک زنگ پراز هيجان. توپ ازحياط مدرسه پر مي زندومي رود...
مانند مرواريد داستان

مانند مرواريد

نرگس پيش ازپدرش آمدوگفت:«پدرجان چند روزاست دراين فکرم که چرا ما نبايد مثل پسرها بدون حجاب باشيم.ببين حسين چه راحت به کوچه مي رود.» پدردستي به سرنرگس کشيد وگفت:«گلم، سؤال تو مرا ياد داستاني انداخت.زني...
عجله نکن داستان

عجله نکن

اوه اوه،چه غذاهاي خوش مزه اي ! مامان جون چه سفره رنگي و قشنگي چيده.ازپلو خورش بگيرتا سبزي و.... کي دلش مي يادچشم روي اين همه غذا ببنده؟ امروزمامان مهمون دعوت کرده. ازمنم خواسته فعلاً به سفره دست نزنم تا...
نامه به کودکان فلسطيني داستان

نامه به کودکان فلسطيني

نويسنده:سعيد نشسته بود جلوي تلويزيون. تلويزيون داشت مادري را نشان مي داد که کودکي را روي دست هايش بلند کرده وگريه مي کرد.سعيد همان طورکه بچه را مي ديد،از مادرش پرسيد:«مامان،مامان،چرا مادرآن بچه داردگريه...
شکستن شاخ غول داستان

شکستن شاخ غول

غروب که مي شود،پرندگان به آشيانه باز مي گردند،گنجشک ها به خانه هايي که ديروز ساخته بودند، ماهي ها زير سنگ هايي که آنها را درخود پناه مي دهد، کبوترها و لک لک ها به برج هايي که از پيش داشتند،جوجه ها زير...
من دختر عجيبي نيستم داستان

من دختر عجيبي نيستم

من دختر عجيبي نيستم،ولي مي دانم بچه ها ي محله مان اين طور فکر مي کنند.يک کوله پشتي عروسکي مي اندازم پشتم که تويش پرازکتاب داستان است.اينکه عجيب نيست.هست؟ من يک دوچرخه صورتي دارم، ولي نمي توانم با آن در...
ناشنواي مهربان داستان

ناشنواي مهربان

بچه ها يکي را دوره کرده بودند وبا هر حرکت و صداي او مي خنديدند.برايم جالب بود بدانم او کيست ودارد چه کارمي کند. رفتم جلو.جواني ناشنوا بود که نمي توانست صحبت کند وسعي مي کرد با حرکت دست ها و صداهايي مبهم،به...
چشم هاي شنوا داستان

چشم هاي شنوا

امروز قراربود ليلا و مامانش به مهماني بروند.مامان گفت:«دخترم! دوستم خانم جليلي ناشنواست . سعي کن به او و حرکات دست هايش نخندي!» ليلا گفت:«اگرخانم جليلي حرف ها ما را نمي شنود،پس چطوري مابااو حرف بزنيم؟» مامان...