المسیر الجاریه :
ابوذر، فرياد رساي حق داستان

ابوذر، فرياد رساي حق

فروتنانه گام برمي‌داشت، اما استوار و بي‌ترديد. سر به آسمان داشت ، به بلنديها و والاييها مي‌انديشيد.1 زيستي طولاني در دشت، دمسازي با كوهها، صخره‌ها، نگريستن به دورها و دور دستها، از او انساني ساخته بود...
سرگذشت يك مادر داستان

سرگذشت يك مادر

مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود و چشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گويي آه مي كشد؛ اكنون...
مرگ و امید داستان

مرگ و امید

هرم گرم و سوزان هوا که از روی آسفالت داغ کوچه به هوا برمی خواست و شلاق وار به صورتم می خورد نفس کشیدن را برایم سخت و دشوار می کرد . هر چه تلاش می کردم که پا به پای مادر بروم نمی توانستم ، آخر مادرم راه...
داستانهایی از کودکی امام کاظم علیه‌السلام امام کاظم علیه‌السلام

داستانهایی از کودکی امام کاظم علیه‌السلام

راسخون شما را به خواندن داستان های زیبایی از امام موسی کاظم(ع) دعوت می کند:
داستانک هاي روزه داستان

داستانک هاي روزه

نويسنده:سودابه مهيجي با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه...
«تو » ت و واو نيست داستان

«تو » ت و واو نيست

شرح کوتاه چند آرزوي شبه شباني که راه را نمي شناخت ، اما رمه هايش را رها کردو به کوهستان پناه برد ، به اميد خدا کدام پارچه ؟ از کدام طاق بافته هاي گران بها ؟ کدام دست ماهر بدوزد ؟ کدام گرماي بي نظير،...
بي ستاره داستان

بي ستاره

بالش نرم نبود. ليوان را برداشتم تا نوشيدن آب ، خنکم کند؛ يخ هايش آب شده بود، گرم مثل زهر مار. پرده حرير لعنتي ، تکان نمي خورد و از چار چوب آن پنجره بزرگ ، ذره اي نسيم نمي آمد که تکان اش دهد. سرم را دوباره...
يک راز زيبا داستان

يک راز زيبا

شب از نيمه گذشته بود. تاريکي تمام شهر را پر کرده بود. پيرمرد آهسته آهسته، در حالي که حرکتش مثل نسيم، آرام و بي صدا بود، از دل کوچه، پس کوچه هاي شهر به طرف حرم امام علي ( ع )، حرکت مي کرد. او زير لب به...
تکاور! داستان

تکاور!

وقتي که صدام به مرزهاي اين کشور با عظمت حمله کرد، هرگز تصور نمي کرد که اين چنين در آتش خشم بي امان اين ملت دلير خواهد سوخت. روايتي که مي خوانيد، يکي از هزاران خاطراتي است که اولين روزهاي مقاومت مردم دلير...
چشمه سار جماران داستان

چشمه سار جماران

سال ها پيش ، آن وقت ها که « امام خميني » در شهر قم مشغول درس خواندن و درس دادن بود، صبح يک روز خيلي سرد وقتي امام از خانه بيرون آمد، همسايه اش را ديد و سلام کرد. همسايه با ديدن امام، با خوشحالي به طرف...