المسیر الجاریه :
خدا هنوز زنده است
روزي مارتين با چهره اي بسيار غمگين به خانه آمد؛ همسرش مي پرسد: «چه شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟!» مارتين لوتر کينگ با دلگيري خاصي مي گويد: «هيچي!!»
چند لحظه بعد همسرش در حالي که لباسش را عوض کرده بود و...
تو با ارزشي! نگذار ارزان بفروشندت!
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام/ ني گرت زخمي رسد آبي چو چنگ اندر خروش و «کولين مک کارتي» در تاييد سخن حافظ مي گويد:
آن هنگام که گرفتگي پيشاني بر گشادگي لب، فزوني مي يابد و آن لحظه که مي پنداري...
حکايت نگاه نابيناي بينا به زندگي
در بيمارستاني، دو بيمار، در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود، بنشيند؛ ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت...
نامهاي به خدا
يك روز كارمند پستي كه به نامههاي آدرسهاي نامعلوم رسيدگي ميكرد، متوجه نامهاي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود؛ نامهاي به خدا.
با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كند و بخواند. در نامه...
دوست هميشگي من!
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز...
دنياي كوچك مردانه
اتاقخواب پسربچهها تفاوت كمي با اتاق خواب دختربچهها دارد، شيوه دكوربندي آن تا حدودي متفاوت است و اين تفاوت به تفاوتهاي نسبي شخصيتي دختر و پسربچهها بازميگردد.
سعي كنيد اتاق خواب پسربچهها از فضاي...
درسي از اديسون
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود، هزينه ميكرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود....
خراشهاي عشق مادر
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش...
يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور
به پليس امنيت خبر مي رسد که قرار است تا 24 ساعت آينده مهم ترين کانديداي رياست جمهوري. مستعان پور ترور شود. در ستاد اين کانديدا تلفن تهديد آميز يک خبرگار درباره رسوايي خانوادگي اش او را نگران مي کند. پويان...
طمع
روزي مردي درويش با خداوند مكالمهاي داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آنها را باز كرد. مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق...