المسیر الجاریه :
مدرسه داستان

مدرسه

عصرديدم سارها آسمان را سايه کرده اند . ازمامان پرسيد:«اين سارها ازکجا مي آيند؟» مامان گفت:«ازمدرسه.» گفتم:«مگرسارها مدرسه دارند؟»
حمام داستان

حمام

رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نكرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچه‌ي كوچكي نور داخل مي‌ريخت. حمام را كه نيمه تاريك ديد، گفت: ـ...
تاكسي داستان

تاكسي

مشتاقانه تاكسي‌ام را در انتهاي تاكسي‌هاي پشت سر هم ايستاده جلوي هتل پارك كردم. جاي خوبي بود. مطمئن بودم كه مي‌توانم چند تا مسافر سوار كنم و كرايه خوبي ازشان بگيرم. تا نوبتم شود در افكار خودم سرگرم بودم....
يك جاي امن داستان

يك جاي امن

سه روز بود آقاي نوري بعد از يك هفته مرخصي برگشته بود سركارش و از محمودآقا خبري نبود. آن روز، طاقت نياورد و قبل از اينكه برود درمانگاه سري به خانه محمودآقا زد. هيچ‌كس خانه نبود. زن همسايه از در آمد بيرون...
سياه و زشت رو ...يا سپيد داستان

سياه و زشت رو ...يا سپيد

حال جوان ،رو به وخامت نهاد!اهل خانه با اضطراب پرسيدند:«آه...چه شده چه بايد بكنيم!» پيرزن از كوه در كاسه اي گلين آب ريخت. هراسان سر جوان را دربغل گرفت و لبه ي كاسه را به دهانش گرفت.سينه ي استخواني جوان،...
ببخش مرا رفيق ! داستان

ببخش مرا رفيق !

شايد الان تنها فرصتي باشد که مي توانم بدون شرم در چشمان سياهت خيره بمانم و ازعمق وجود از تماشاي آن لذت ببرم . شايد الان تنها زماني باشد براي دست کشيدن لاي موهاي براقت که انگار مرکب روي آنها پاشيده اند...
نشانه ها داستان

نشانه ها

پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر دل انگيز بهاري در حالي که داشت روي صندلي گردانش جلو و عقب مي...
ما کجائيم... داستان

ما کجائيم...

گفت :واي ...دنيا چه ...قدر ...کوچيکه . با خودم گفتم چقدر زنگ صداش قشنگه اما همش مي نالد . از اول صبح که بهم رسيديم فقط از رنگ سياهش راضي و بس، خوبي ديگه اش اين که با داشتن پاهاي بلند با من همقدم ميشه ....
درآستانه نوروز داستان

درآستانه نوروز

بهارک ، با گام هاي سنگين به طرف خانه مي رفت ولي نمي دانست چرا هيچ اشتياقي به رسيدن نداشت.
بی تو داستان داستان

بی تو داستان

دستت را که بالا بردي، ليوان آب را به طرفم پرت کردي، صداي خنده ات که پيچيد توي اتاق. دويدم، دست هايت را گرفتم و قرصت را توي دهانت فرو کردم. دکترها گفته بودند، بايد عادت کنم و همين جوري با تو سر کنم؛ نمي...