المسیر الجاریه :
شمع فرشته داستان

شمع فرشته

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي‌داشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي اش را دوباره بازيابد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد، ولي بيماري...
سنگتراش داستان

سنگتراش

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي‌کرد، از نزديکي خانه بازرگـاني رد مي‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان...
راز موفقيت داستان

راز موفقيت

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول...
عقاب داستان

عقاب

مرغي، تخم عقابي پيدا کرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. جوجه عقاب با بقيه جوجه‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگي اش، او همان کارهايي را انجام داد که مرغها مي‌کردند. براي پيدا کردن کرمها...
مهرباني هميشه ارزشمندتر است داستان

مهرباني هميشه ارزشمندتر است

‏بانوى خردمندى در كوهستان سفر مي‌كرد كه سنگ گران‌قيمتى را در جوى آبى پيدا كرد. روز بعد به مسافرى رسيد كه گرسنه بود. ‏بانوى خردمند كيفش را باز كرد تا غذايش را با مسافر شريك شود. مسافر گرسنه، سنگ قيمتى...
زری سیاهه داستان

زری سیاهه

به ندرت، مقابل آينه مي‌ايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پله‌اي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بي‌اختيار از خدا آرزوي مرگ كردم. با خودم گفتم: «اگر مثل مرجان كمي زيبا بودم با يكي از خواستگارهايم ازدواج...
ترس داستان

ترس

راننده از توی آینه نگاهی به زن انداخت و گفت: «بی‌خیال شو آبجی دیگه باید همه، غزلو بخونیم زل‍ز‍‌ل‍ه رو كه دیدی؟ هر چی ثواب كردی بسه دیگه باید كاسه كوزه رو جمع كنیم و همه چی رو تحویل اوسا كریم بدیم.» زن...
فصل آخر داستان

فصل آخر

توی آشپزخانه همه چیز برای شروع یك روز پركار و خوب برای من آماده است. میز صبحانه را می چینم. دو تا یاكریم پشت پنجره آشپزخانه سرو صدا می كنند. بادهایی به گلو می اندازند و قو قو كنان دوباره پر می كشند. ساعت...
بازيگر داستان

بازيگر

مرد هر روز دير سركار حاضر مي‌شد، وقتي مي‌گفتند: چرا دير مي‌آيي؟ جواب مي‌داد: يك ساعت بيشتر مي‌خوابم تا انرژي زيادتري براي كار كردن داشته باشم، براي آن يك ساعت هم كه پول نمي‌گيرم. يك روز رئيس او را خواست...
‏بازمانده کشتي داستان

‏بازمانده کشتي

تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري‌رساني از نظر مي‌گذراند، ولي كسي نمي‌آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده...