المسیر الجاریه :
ناشنوايي که با دلش مي شنود
وقتي به دنيا آمد،مثل يک فرشته زيبا بود.دستان کوچک خود را باز و بسته مي کردودنبال دستي مي گشت تاباآن آرامش بگيرد.او گريه مي کرد،ولي من صدايش را نمي شنيدم.او اشک مي ريخت که چرا صدايش را نمي شنوم.اورا درآغوش...
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
در این مقاله شما را به خواندن چند داستان زیبا از پیامبر بزرگوار دعوت می کنیم:
بازي خطرناک
آفتاب ازلابه لاي درختان بلند جنگ برزمين مي تابيد.فصل تابستان بود.هواگرم شده بود.محسن وعلي که همراه خانواده شان به شمال رفته بودند،درميان راه ايستاده بودند. محسن به خنده گفت:«علي بيا اينجا!اين درخت خشکيده...
بهترين بابا،بهترين آتش نشان
من بابا را خيلي دوست دارم.از وقتي يادم مي آيد هميشه بابايي همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستيم.وقتي بابا ناراحت است يا مشکلي دارد،بامن حرف مي زندودست روي صورت سوخته بابا مي کشم واوآرام مي...
برنامه هفتگي
بعدازچند هفته که از روزهاي مهرماه مي گذرد،تازه مي خواهند به ما برنامه هفتگي بدهند. من و چند تايي از دوستانم که ازاين موضوع بسيار ناراحت شديم،به فکرچاره افتاديم.شرورها خبرآمدن خانم اکبري،مدير مدرسه را به...
چرا گريه مي کنيد؟
چقدرمحيط بدي بود.من آنجا را نمي شناختم.اولين باربود که پابه محيط جديدي مي گذاشتم.بچه هايي را مي ديدم که دست پدريا مادرشان را گرفته بودند و لبخند برلب داشتند،ولي من اصلاً خوش حال نبودم. تا شب گذشته فکرآمدن...
ديگرناراحت نيستم
آن شب خيلي دلم گرفته بود. چند بار تصميم گرفتم گريه کنم تا همه بفهمند ناراحتم و فکري به حالم بکنند،ولي يادم افتاد مامان زهره هميشه مي گفت:«دختري که گريه کنه،هنوز بزرگ نشده. دخترخوب حرفش روبدون گريه مي زنه».
براي...
معلم تازه
روزاول مهربود. چشم هاي دانش آموزان به راه بود.همه از درکلاس سرک مي کشيدند تا قيافه معلم تازه شان را ببينند.يکي مي گفت:«قد کوتاه است.» ديگري مي گفت:«قد بلند است.»يکي مي گفت:«سخت گيراست.»ديگري مي گفت:«راحت...
سال جديد-مدرسه نو
روشنک فرياد زد:«من مدرسه قديمي نمي روم».
مامان به آرامي گفت:«خوب اينکه دعوا ندارد.»
روشنک کتابش را ازروي ميز برداشت و گفت:«مامان همه دوستانم مي خواهند بروند مدرسه غيرانتفاعي. حتي سارا هم مي رود آنجا.حتماً...
قصه گوي کوچک
مامان بزرگ هرشب برايم قصه مي گفت. اگرشبي برايم قصه نمي گفت،خوابم نمي برد، ولي ديگرقصه هاي مامان بزرگ تکراري شده بود.وسط قصه ها خوابش مي برد. بعضي وقت ها هم بقيه قصه يادش مي رفت. من قصه را بلد بودم و آن...