المسیر الجاریه :
شغال ها داستان

شغال ها

«شغال ها»روايت داستاني كوتاهي است كه به ماجراي به اسارت گرفته شدن وزيرنفت دولت جمهوري اسلامي ايران در سال 1359،شهيد محمد جواد تندگويان، مي پردازد. احمد دهقان در كتاب خويش «مأموريت تمام» (ناشر:سوره مهر)،...
آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟ داستان

آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟

در گفت و گو با يکي از شخصيت هاي عرب از او پرسيدم به رغم تلاش هاي دامنه دار محافل استکبار جهاني و صهيونيسم بين الملل براي نابودي هويت و آرمان ملت فلسطين، چرا اين قضيه همچنان زنده و پويا مانده است؟ او در...
قصه هاي عاميانه ي ايران داستان

قصه هاي عاميانه ي ايران

قصه، يك زندگي گره خوره است كه هر كس در آن خودش را مي جويد. شايد هر كس آنچه را در زندگي جالب مي يابد در قصه هم به دنبال همان مي رود. يكي زندگي در حالت ركود، آرام و محزون را دوست دارد و ديگري طالب حركت و...
روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(2) داستان

روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(2)

گفتيم که رئيس علي خود را عقب نخلي پنهان کرد و به فکر اندر شد. گاهي تصميم مي گرفت که خود را يکه و تنها به قلب قشون دشمن زند و تا آخرين رمق جنگ کند. زماني با خود مي گفت بايد به اهرم بروم و با استعداد کافي...
روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(1) داستان

روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(1)

آن چه مي خوانيد در برگيرنده فصل جانسوز شهادت رئيس علي دلواري به روايت شادروان محمد حسين رکن زاده آدميت، برگرفته از کتاب «دليران تنگستاني» است. زنده ياد آدميت، با قلم پراحساس خويش، بهتر از هر کسي توانسته...
چتري چنين ميانه ميدانم آرزوست داستان

چتري چنين ميانه ميدانم آرزوست

چندي پيش گاردين فهرستي از داستان هاي چتري تاريخ ادبيات را معرفي کرد. داستان هايي از نويسنده هاي تاريخ ادبيات که در آنها چتر به عنوان يکي از شخصيت هاي داستان اهميت دارد. شخصيتي که حرف نمي زند، راه نمي رود....
ما را به زور آوردن داستان

ما را به زور آوردن

اول صبح يک دسته آدم کراوات زده آمدند و رفتند توي دفترکارخانه. البته اين اول اولش نبود. اولش وقتي بود که مي خواستم وارد کارخانه شويم، نگاه مان افتاد به ديوارهاي کارخانه که پرازاشعار جورواجور و رنگارنگ بود.
درون يا برون داستان

درون يا برون

نور طلايي رنگ خورشيد از لابه لاي برگ هاي درختان بر زمين مي تابيد و گل هاي ريز جنگلي را نوازش مي داد. پادشاه سوار بر اسب سلطنتي به آهستگي پيش مي رفت و درباريان پشت سرش آرام حركت مي كردند.
يک پهلوان ديگر... داستان

يک پهلوان ديگر...

ازکنار قبرستان روستا که مي گذرم ، مزار شهدا چون چلچراغي دربين ديگر قبور، درچشمانم مي درخشند.باد پرچم هاي مزار را مي تکاند وآنها را به همراهي با خود فرا مي خواند. چهره ي شکسته و آرام پيرمردي نگاهم را به...
هنر ديدن بدون تمرکز داستان

هنر ديدن بدون تمرکز

روز دوازدهم خدامراد ما را در کنار ساحل درياچه دور يک آتش بزرگ جمع کرد و از ما خواست تا براي يک جور ديگر ديدن دنيا آماده شويم. او مي گفت که اين شکل ديدن دنيا را اگر ياد بگيريم متوجه خواهيم شد که چقدر ديدني...