المسیر الجاریه :
بابا نان ندارد
ليلي که دنبال دفتر ديکته اش مي گشت، نوک مدادش شکست. -نان.
ليلي دفترش را پيدا کرد. تند مدادش را هم تراشيد. -ندارد.
ليلي از تو کيفش، پاک کنش را پيدا کرد و تند تند برگه هاي دفترش را ورق زد و روي اولين...
يک جرعه زيارت
اتوبوس مثل يک گاري تکان تکان مي خورد وتوي جاده پيش مي رفت. قرار بود موقع ظهر برسيم مشهد ولي از ظهر گذشته بود و هنوز به نيشابور هم نرسيده بوديم. دو بار توي راه خراب شده بود و راننده با آچار و ابزارش افتاده...
خلاصه ی چهار داستان که در کتاب های درسی به آن اشاره شده است
استاد « ماكان» نقاش بزرگ كه يكي از مبارزان عليه ديكتاتوري رضاخان بوده، در تبعيد درميگذرد. جزو آثار باقي مانده او پردهاي است به نام «چشمهايش». چشمهاي زني كه گويا رازي را در خود پنهان كرده است. راوي داستان...
آدم در بند
فکر مسابقه فوتبال بدجوري ذهنم را مشغول کرده بود. همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه. شوخي که نبود، قرار بود از بين بچه هاي مدرسه سه نفر را انتخاب کنند که بازي شان بهتر از بقيه بود. آن سه نفر هم مي توانستند...
صاحب خانه
احمد دنبال پدرش از بنگاه معاملات ملکي بيرون آمد. اين پنجمين بنگاهي بود که از صبح تا حالا رفته بودند. چون محمود آقا سواد درست و حسابي نداشت، احمد را همراه خودش مي برد تا آدرس ها را برايش بخواند. احمد ترک...
کل حسين
پيرمرد عصازنان از پله ها پايين آمد. عصايش را بالا برد و تکان داد و گفت: «بريد ببينم»
و بعد قدم زنان رفت کنار حوض ايستاد. عصايش را تو آب برد و چند بار تکان داد. آب موج برداشت و ماهي هاي قرمز با سرعت رفتند...
شفا
- آخه پسرم يدالله، تو اين وضع که دکترا فردا مي خوان پامو قطع کنن، تو هر چي دوست داري آوردي خونه، من که نمي تونم پذيرايي کنم. حالا چي کار کنم؟
- نه مادرجون، نگران نباش. تو قبلا از همه مون پذيرايي کردي....
شش اصل طلایی داستان نویسی
اگر چه امروزه، اصول داستان نویسی، دستخوش دگرگونی ها و فراز و نشیب های خاصی است، اما عجیب است که شش اصل طلایی چخوف، هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و ضروری به نظر می رسد.
ماجرای مهندس زبل و برنامه نویس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و...
داستان دو برادر
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی می کردند .یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و كار به جایی...