المسیر الجاریه :
گنج پدر داستان

گنج پدر

کشتزارها به زيبايي آراسته شده بودند. علي از ميان آنها مي گذشت، گهگاه، دستي به خوشه ي گندمي مي زد و سپس آن را رها مي نمود. پروانه هاي رنگارنگ و زيبا، دور او مي چرخيدند. علي کوچک بود ولي مهربان و پدري نيز...
گردش روزگار داستان

گردش روزگار

پاييز، رنگ زرد را براي درختان به ارمغان آورده بود. هادي داشت، توي باغچه، درختان را نگاه مي کرد که جامه سبز را از تن درآورده و پيراهن زرد رنگ پاره پاره اي را بر تن خويش نموده بودند. او پدري پير و مهربان...
دست نياز داستان

دست نياز

بانگ نماز از گلدسته هاي مسجد برخاست. مشهدي باقر، نمازش را خواند و به همسرش گفت که آماده شود تا به خانه کربلايي يحيي بروند. احمد، پسر کربلايي يحيي، چند سالي بود که براي درس خواندن به انگلستان رفته بود و...
پنجره اي براي روشنايي داستان

پنجره اي براي روشنايي

سالها پيش، آن هنگام که هنوز چشمانم، جهان را به گونه اي ديگر مي ديد و همه چيز، روشن و بهتر به ديدگانم مي آمد، روزهاي کودکي ام را مي گويم، آن هنگام را به ياد مي آورم که دلي در سينه داشتم کوچک که هر گاه نيازمند...
انديشه ي بيهوده داستان

انديشه ي بيهوده

جوان، تازه پشت لبش سبز شده بود. صدايش دورگه گشته و بالا بلند و تنومند شده بود. يکي دو ماهي بود که براي خودش، انديشه اي را در سر مي پرورانيد. سينا، به مرجان، دل بسته بود. دلبستگي او به مرجان براي رسيدن...
اتوبوس شهر داستان

اتوبوس شهر

اتوبوس با ترمز کردن در ايستگاه، اندکي درنگ نمود. برخي از اتوبوس پياده و برخي نيز سوار اتوبوس مي شدند. مرتضي، خود را، دوان دوان به اتوبوس رسانيد. او ديروز ماشين زيباييش را براي خريد باغ و ويلا فروخته بود...
بوي خوش داستان

بوي خوش

لرزشهاي آرام اتوبوس نمي توانست او را از حال و هوايش بيرون بياورد.خودش هم نمي دانست چه حالي دارد.نمي دانست که از دوري مدينه ناراحت است يا به نزديکي مکه خوشحال.شايد خانه خدا را بهانه کرده بود براي اينکه...
شب چلّه و مادر بزرگ داستان

شب چلّه و مادر بزرگ

وقتي وارد خونه بابا بزرگ شدم و پا به درون اتاق گذاشتم، از حيرت خشکم زد و از تعجب دهانم باز ماند.‌ هاج و واج مانده بودم چه کار کنم؟ زل زده و محو تماشاي بساط سفرة شب چله و سور و ساتي شدم که مادر بزرگ راه...
آن شب قدري که گويند اهل خلوت... داستان

آن شب قدري که گويند اهل خلوت...

رمضان سيماي دِه را تا اندازه اي تغيير مي داد، و در زندگي ما نيز تأثير مي نهاد: سير کار کندتر مي شد، افراد بيکار و منتظر- منتظر گذشتن وقت- بيشتر در کوچه ها ديده مي شدند؛ نماز جماعتها رونق بيشتري به خود...
روایتی خواندنی از جنگاوری حضرت عباس(ع) در ۱۳سالگی داستان

روایتی خواندنی از جنگاوری حضرت عباس(ع) در ۱۳سالگی

ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار می‌دانند، دون شان من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانه‌ام را می‌فرستم تا سرش را برایت بیاورد. جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو...