المسیر الجاریه :
رويا نويس داستان

رويا نويس

بهارکه مي شود نسيم و خنکي مَلَس و گرده هاي گلِ شناور در هوا،انگار اصلا به ريه نمي روند بلکه راهشان راکج مي کنند به طرف قلب دخترها،دخترهايي که همه جا،هر جا که دور هم جمع شوند نطفه قصه بسته مي شود؛در آرايشگاه،کلاس...
محمود لقبي تازه مي خواهد داستان

محمود لقبي تازه مي خواهد

خواجه نظام الملک طوسي(408-485 ق)،وزير قدرتمند آلب ارسلان و ملک شاه،در سير الملوک کوشيده است طرحي از انديشه سياسي خود را در قالب اندرز نامه اي براي تدبيرکارملک تدوين کند.انديشه اي که درعين توجه به گزاره...
تردستي هاي سينيور داستان

تردستي هاي سينيور

خود جوئل فلينت به کلانتر زنگ زد و گفت همسرم را به قتل رسانده.کلانتر که به ملک دورافتاده پريچل پير رسيد،فلينت دم در منتظر بود.فلينت مال اين طرفها نبود و هنوز بين مردم غريبه به حساب مي آمد.دو سال پيش همراه...
حوالي خانه من داستان

حوالي خانه من

مي دانم که به عنوان يک تازه کار،داستانم بيشتر شبيه يک حکايت عاميانه است اما اين طور نيست.تخيل پيرو وباز نشسته ام نيازي ندارد که اين داستان را از خودش بسازد.خوب که فکر مي کنم،مي بينم چيزي که مي خواهم بگويم...
پايان بازي داستان

پايان بازي

من،لتيتيا و الاندا در هواي داغ کنار ريل هاي راه آهن مرکزي مرکزي آرژانتين بازي مي کرديم و اميدواربوديم که مامان و خاله روت بروند سراغ چرت بعد از ظهر تا ما بتوانيم برويم آن طرف دروازه سفيد.مامان و خاله روت...
گياه خپل داستان

گياه خپل

تا در را باز کنم و وارد مجتمع شوم،نايلون هاي مرغ و لازانيا سُر مي خورد روي نان هاي باگت و جلو پايم تلنبار مي شوند:»لعنتي!»کليد هم توي قفل گير کرده و جان مي کَند تا در را باز کند.از در نيمه باز چيزي مي...
چسبيده به آسمان داستان

چسبيده به آسمان

فرداي روزي که خير الدين در پارک داد وقال مفصلي درباره ملال آوربودن زندگي اش راه انداخت،بعد از خواب جلوي آئينه قدي اتاقش ايستاد، ريش تراشش را به برق زد،لُپ هايش را باد انداخت تاراحت تر اصلاح کند و ماشين...
زمان کوچه فرحناز داستان

زمان کوچه فرحناز

توي نقشه مي چرخم،کليک کليک.خيابان پور مرادياني مي خوردبه کوچه ظهراب نيا .ظهراب نشنيده ام تا حالا.ظهر به اضافه آب.ظٌهر يا ظَهر؟ادامه آذربايجان مي خورد به مترو آزادي.چه خوب.ولي صبح ها که بخواهم بروم شرکت...
آن چه در باه زيپور نمي دانيم داستان

آن چه در باه زيپور نمي دانيم

ساعت از ده و نيم صبح گذشته بود که زن ناگهان يادش آمد امروز تولد شوهرش است.هويج هاي خرد شده روي پيشخوان آشپزخانه بودند و گوشت سينه مرغ توي قابلمه مي جوشيد.تاريخ هايي را که در ذهن داشت مرور کرد:بيست و هفتم...
پايان شب سيه داستان

پايان شب سيه

«لجاره» در سه کنج اتاق چندک زده بود و مدام ورد و افسون مي خواند؛ و هرازگاهي زير چشمي نگاه چندش آوري به من مي دوخت. شايد به اعتقاد خودش دعا مي خواند، ولي من خوب مي دانم که او سحر و جادو را با دعا و ثناء...